Tuesday, May 31, 2011

سحابی، زندان پرامید رفت


شاید هیچ کجا برای شناخت مهندس عزت الله سحابی به اندازه زندان مناسب نبود. همان جا که نزدیک بیست سال از عمر را گذرانده بود. با خلق و خوی زندان چنان آشنا شده بود که انگار در خانه خود است، و غریب این که در همان لباس زندان هم عز ت الله سحابی بود، درد می کشید و امید می فروخت.

از آخرین زندان که اطلاعات سپاه زندانیانش بود چنان شکسته بیرون آمد که تا چند هفته ها از شناخت این و آن عاجز بود. مرد زندان آشنا و همیشه امیدوار ابائی نداشت تا بگوید "دیگر نمی شود"، هفته بعد گفت "برای من نمی شود" و به سالی نرسیده بود که چشمان همیشه جست وجوگرش را به مخاطب دوخت و گفت "من می دانم می شود، همیشه راهی هست".

متولد 1309 بود، پس بیهوده نبود که پارسال شعری خواند که حکایت از شکستگی هشتادسالگان داشت، در همه عمر جز این چند هفته آخر که در اغما به سر می برد، اطراف را می پائید. از حوادث جهان و جامعه خود چندان خبر داشت که وقتی بعد انقلاب یکچند رییس سازمان برنامه شد متخصصان و دانش آموختگان آن دستگاه متعجب مانده بودند چرا که انگار سال ها با آن ها همکار بود و راز و درد عقب ماندگی را می شناخت و دلش برای آبادانی ایران می تپید.

تولد و جوانیش

در خانه ای به دنیا آمد در سنگلج تهران که پدرش، دکتر یدالله سحابی، یک معلم و دانش آموخته فرانسه با سختگیری در تربیت فرزندان می کوشید و هر بامدادان همه اهل خانه به نماز ایستاده بودند. هماغوشی دین و علم.

در بیستمین زادروش به جرم حضور در جنبش دانشجوئی مدافع نهضت ملی به زندان قصر رفت. اولین شکست را با سقوط دولت مصدق تجربه کرد، و این دور زندان و شکست او را شصت سال تعقیب کرد. و مدار زندگی او را ساخت، اما امید و اطمینان را از او نگرفت.

در سی سالگی اش، دهه چهل شمسی، مهندس بازرگان و دکتر یدالله سحابی و آیت الله طالقانی بنیان گذاران نهضت آزادی شدند و او از همان اول دبیر و کارساز جمع. همین موجب شد که بعد از خرداد 42 راهی زندان شود با حکم شش سال حبس. سهم زندانش از دهه پنجاه شمسی 5 سال بود، نزدیک انقلاب از زندان به در شد.

با تاسیس جمهوری اسلامی به جای مهندس بازرگان به دبیرکلی نهضت آزادی رسید و در دولت به ریاست سازمان برنامه، بعد از دولت موقت از نهضت آزادی جدا شد به عنوان نماینده تهران برای مجلس خبرگان قانون اساسی و هم اولین دوره مجلس جدید برگزیده شد.

مرخصی مهندس عزت الله سحابی از زندان یک دهه نیجامید و در اواخر دهه شصت این بار به زندان وزارت اطلاعات رفت و بازجو و زندانبانش سعید امامی، معاون پرآوازه وزارت اطلاعات که نوشته اند از کشتن هیچ زندانی پروا نداشت. مرد زندان دیده و رنج کشیده و با درد آشنا، در آن زندان شکست. وقتی سعید امامی همچنان صیادی صید خود را در برابر دوربین تلویزیون نشاند، همه دیدند در چشمان مهندس سحابی فروغی نمانده و دارد علیه خود و یارانش اعتراف می کند. این اعترافات و چند فیلم دیگر دستمایه برنامه هویت در صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد که سعید امامی و حسین شریعتمداری برنامه ریز و پایه گذار آن بودند.

برنامه ای که به گفته مهندس سحابی اعلام رسمی دوره اختناق و تسلط امنیتی ها بر مقدرات کشور بود. این زندان وی را چندان شکسته کرد که در مراسم ختم دکتر عبدالحسین صدیقی، بهار 1370 همگان دیدند که سحابی کسی را نمی شناسد و مبهوت به این و آن می نکرد. در حیاط خانقاه صفی علیشاه حاضران نه به روضه و مداحی، و نه به درگذشته عالی مقام، که بر این زنده می گریستند. شاید چنان که محمد مختاری گفت بر خود می گریستند.

اما همین مهندس سحابی چند سال بعد از خلاصی با تاسیس نشریه ایران فردا شروع کرد به نقد اقتصادی از اوضاع کشور نوشتن و جوانان را راه بردن. تا تابستان 1376 رسید و فرمان پدرش دکتر یدالله سحابی علنی گشت که از مبارزان و دلسوزان خواست، دلخوری ها را کنار بگذارند و برای انتخابات ریاست جمهوری آماده شود. مهندس سحابی، دکتر ابراهیم یزدی و دکتر حبیب الله پیمان توصیه آن پیر را که تنها مانده از نسل اول نهضت آزادی بود پذیرفتند و در دفتر شورای نگهبان نام نوشتند. شورای نگهبان به دبیری آیت الله جنتی همه را رد کرد.

دوره اصلاحات

با پیروزی اصلاح طلبان و آغاز فضای باز ازادی، مهندس سحابی آن پیرسال و ماه بود که همه جا اصلاح طلبان را به نیک اندیشی و پرهیز از رقابت تند و اعتدال دعوت کرد و در همین احوال بود که به کنفرانس برلین رفت و باز طعمه دام شد و در بازگشت به زندان افتاد. چند ماهی به جرم دعوت اصلاح طلبان داخل و خارج کشور به اعتدال زندانی شد.

اما هفتاد سالگی او نباید چنان آرام می گذشت. در آخرین روزهای این دهه، اسفند ۱۳۷۹ بعد از آن که در جلسه شورای فعالان ملی مذهبی شرکت کرده بود دستگیر شد و چندی بعد به حکم قاضی حداد و توسط اطلاعات سپاه به جرم براندازی نظام جمهوری اسلامی بازداشت شد و مدت‌ها تحت شکنجه روانی قرار گرفت و به ۱۱ سال زندان محکوم شد. او خود این دورهٔ زندان از زندان‌های ۱۵ سالهٔ خود را سخت ‌ترین دوره دانسته است.

هم در این دوره، وقتی در بند 325 جائی که خانه قدیمی سید ضیا الدین طباطبائی مالک اصلی باغ اوین بود در اتاق طبقه بالا زندانی بود با نویسنده این یادنامه همبند شد. این اتاق کوچک را به اعتبار آن که پیش از آن غلامحسین کرباسچی در آن جا حبس بود، زندانیان خوش ذوق به تلمیح "اتاق سران نظام" نام نهاده بودند. سحابی به متانت همیشگی، در نوشته روی در "نظام" را خط زده و زیرش نوشته بود "زندان". گفت ما سران زندانیم.

به هر گوشه این بند خاطره ها داشت، از اولین بار که در دوران پادشاهی همراه با آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری ، بیژن جزنی، مسعود رجوی، موسی خیابانی، فرخ نگهدار و بسیاری از نام آشنایان مبارزات سیاسی در آن بودند. برای زندانیان تازه آمده و جوان غنیمت بود که او تاریخ مجسم باز گوید. هر گوشه آن خانه زندان شده را با خاطره ای همراه کرد.

یکی از خاطرات نویسنده در آن زمان وقتی است که در موقع ملاقات زندانیان با خانواده هایشان دکتر یدالله سحابی را در نود چند سالگی فرتوت دید، با عصائی و راهنمائی آمده بود تا از فرزند دیدار کند و زندانیابان به احترامش ایستاده بود. و وقتی عزت الله سحابی وارد شد خندان و پدر را در آغوش گرفت صدای هق هق دکتر سحابی بلند شد. اما طرفه این که می گفت از هم کینه به دل نگیرید، همین است زندگی.

و این صحنه ای است که به گونه ای دیگر برای مهندس سحابی و هاله فرزندش امسال، درست ده سال بعد، تکرار شد. ماه پیش زمانی که بیماری عزت الله سحابی شدت گرفت، هاله سحابی زندانی بود و حاضر به دادن تعهدی دادستانی برای دریافت مرخصی و حضور بر بالین پدر نشد. محکم ایستاد که عمر پدر دست خداست و دست من نیست. و چنین بود که زندان به شرم دچار شد. هاله سحابی وقتی به بیمارستان رسید که دیگر مهندس در اغما بود و باز نمی شناخت کسی را. تا نیمه شبان دهم خرداد که بار هستی را بر زمین نهاد.

با مرگ عزت الله سحابی و در زمانی که دکتر ابراهیم یزدی نیز در مرخصی زندان و بر تخت بیمارستان است، و در حالی که دیگران از جمع ملی مذهبی ها نیز اگر نه در زندان به تبعید ناگزیر شده اند می توان گفت نسل دوم از نهضت آزادی، جمعی که خیال آن داشت که دین و اخلاق و حکومت را گره بزند پایان می گیرد.

تاریخ بشری می گوید در تحولات بزرگ اجتماعی و سیاسی، کمتر جای نواندیشان دین خالی بوده است. آیا نسل نو از جای دیگر جوانه خواهد زد. ایران سرزمین آزمودن همه آزموده هاست، ایرانیان هنوز نقش ها دارند که بر زندگی خود و بر صحیفه عالم بزنند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, May 29, 2011

رییس ایلی که مدعی سلطنت نبود


این مقاله ای است که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

سلطانعلی میرزا قاجار آخرین رییس ایل قاجار، در هشتاد و دو سالگی در پاریس و در حالی درگذشت که بازگشت سلطنت به ایران را ناممکن می دانست و از نزدیک به دو قرن پادشاهی مطلقه پدرانش بر ایران دفاع می کرد. او اعتقاد داشت که ناصرالدین شاه می خواست تحولی در کشور ایجاد کند و احمد شاه آخرین سلطان قاجار تنها پادشاه دموکرات و عمیقا مشروطه طلب ایران بود.

سلطانعلی میرزا که همزمان با تبعید خانواده قاجار، و هنگامی که سردار سپه انقراض سلطنت قاجار را اعلام داشت در بیروت به دنیا آمد، هفتاد سال از عمر خود را در فرانسه گذراند و تا هنگام مرگ گذرنامه ایرانی داشت، هر سال به ایران سفر می کرد و در املاک کمی که ارث برده بود با روستائیان می زیست.

او که روز جمعه در پاریس درگذشت بزرگ ترین پسر از میان برادرزادگان آخرین پادشاه قاجار بود و در حالی که هرگز خود را مدعی سلطنت نمی خواند اما بازماندگان قاجار وی را به ریاست ایل می شناختند. دکترای اقتصاد از دانشگاه پاریس داشت و چند سال قبل از انقلاب امکان یافت تا به ایران سفر کند و به کشاورزی بپردازد.

فرزند سلطان مجید میرزا [برادر کوچک احمد شاه قاجار] در حالی به ریاست ایل قاجار شناخته شد که هنوز بسیاری از نوادگان ناصرالدین شاه هم زنده بودند که آخرین آن ها پنج سال قبل در لندن درگذشت. او کتابی هم به زبان فرانسه درباره ایل قاجار نوشت که عنوانش بود شاهان فراموش شده .(Les Rois Oublie)

گذشته ایل قاجار
ایل قاجار، به عنوان یکی از چهار ایل که قدرت را در فلات ایران از شش سده قبل نمایندگی می کردند، از دورانی که صفویه محو شد، خود را در اندازه های سلطنت بر تمام فلات ایران دید. سران ایل [دو شاخه دولو و قوانلو] اما سال ها با مدعیان و از جمله عثمانی و افغان جنگیدند و صدها تن کشته دادند تا سرانجام در سال 1794میلادی آقامحمد خان فرزند محمد حسن خان قاجار، از آشفتگی شیراز بعد از مرگ کریم خان زند بهره گرفت، به سوی زادگاه خود تاخت و بعد از جنگ های سخت تاج بر سر نهاد.

آقامحمد خان که جز در چادر نخفت اما تهران را به پایتختی برگزید و با انتخاب برادر زاده خود فتحعلی میرزا به ولیعهدی، او را مامور کرد تا فرزندان زیاد برای اداره کشور تربیت کند و تهران را به صورت شهری مناسب با پایتخت کشور بسازد. او خود در حالی که مرزهای کشور را از سوی شمال گسترش داده و به زادگاه ایل قاجار در شمال دریای خزر رسانده بود هنگامی که قصد داشت مرزها را به آب های آزاد دریای سیاه برساند در قلعه شوشی ترور شد.
در تاریخ نوشته هائی که حتی در دوره قاجار نوشته شده، موسس سلسله قاجاریه به خشونت و تندطبعی معرفی شده و حکایت از مناره ها آمده که از سر و چشم ساکنان شهرهائی برپا داشته که در مقابل سپاه وی مقاومت می کردند.

فتحعلی شاه دومین پادشاه قاجار، در دو دوره جنگ با روسیه، سرزمین هائی را که آقامحمد خان در قفقاز و ماوراء قفقاز به دست آورده بود از کف داد و علاوه بر آن بخش عمده ای از جواهرات و اندوخته های شاهان پیشین [به ویژه گنج های نادر افشار از حمله به هند] را که آقامحمد خان از افشاریه و زندیه بازگرفته بود، غرامت پرداخت.

عباس میرزا ولیعهد،مشهور به نایب السلطنه، فرزند بزرگ فتحعلیشاه، که جنگ های با افغان ها و روسیه تزاری را با دلاوری پیش برد و محصلانی برای آموختن به اروپا فرستاد و مستشارانی از فرنگ استخدام کرد، سیاست پیشه با فرهنگی مانند میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی را به صدارت برگزیده بود، پیش از پدر درگذشت و فرزندش محمد میرزا برتخت نشست، اولین پادشاه بیمار و ضعیف و بی تدبیر که قائم مقام را علیرغم قولی که به پدر داده بود کشت و بی آن که یادگار مهمی از خود به روزگار به جا بگذارد، در تهران پایتخت درگذشت. سلطنت برای ناصرالدین شاه فرزند وی ماند.

نیم قرن ناصری
ناصرالدین شاه قاجار بزرگ ترین پادشاه قاجار بود که در تاریخ معاصر به شاه شهید شهرت داشت، وی نزدیک به پنجاه سال از 1848 تا 1896 میلادی بر اریکه سلطنت بود، نیمه دوم قرن نوزدهم مبدا تحولات بزرگ جهانی بود. در دوران این پادشاه به بسیاری از دستاوردهای مدرن بشر به ایران راه یافت. ارتش منظم، پست، پلیس، راه آهن، تاسیس هیات وزیران، بانک، اسکناس، مدرسه، مطبوعات و بسیاری از مظاهر تمدن تازه در دوران وی در ایران راه یافت.

ناصرالدین شاه که تاریخ نویسان وی را آخرین امپراتور ایران خوانده اند در سه سفر خود به روسیه و اروپا با سلطانین و فرمانروایان زمان خود دیدار کرد، کتاب ها نوشت، شعرها سرود، به فرمان وی راه ها کشیده شد و کاخ های سلطنتی در شهرهای بزرگ کشور ساخته آمد، برای تهران نقشه جامعی کشید و محدوده ای ساخت و برای نخست بار برای اداره کشور آئین نامه ای تنظیم کرد، بودجه نویسی و تهیه خزانه کشور که بعد ها جواهرات سلطنتی پشتوانه اسکناس خوانده شد به دوران وی شکل گرفت.

این شاه تا زمانی که به دست یک اسلامگرای تندرو کشته شد، پنجاه سال حساس را در قدرت گذراند بی آن که در جنگی خارجی شرکت کند و در داخل هم جنگی بزرگ درنگرفت. سه بار تلاش برای اصلاحات که بنیان گذارش میرزا تقی خان امیرکبیر معلم و وزیر با تدبیرش بود، با فشار سنت گرایان و روحانیون به شکست انجامید و سرانجام نیز در زمانی که خود پرچم اصلاحات را بر دوش گرفته بود توسط یک اسلامگرا معترض به قتل رسید.

قتل امیرکبیر مصلح بزرگ تاریخ ایران بدترین تصمیم پنجاه سال سلطنت وی بود که در تاریخ نویسی های بعد از قاجار – همچون مناره های آقا محمد خان – به عنوان تنها اثر وی مطرح شده است.

در نیم قرن سلطنت ناصرالدین شاه قاجار از اثر کشمکش های داخلی و ارتباطی که بین ایران و جهان پدید آمد، جهشی در اندیشه و مطالبات اجتماعی مردم رخ داد که موجب گردید هشت سال بعد از ترور وی جنبش مشروطه خواهی به راه افتاد و در سال 1906 مصادف با 1285 خورشیدی به پیروزی رسید و به فرمان مظفرالدین شاه، پنجمین شاه قاجار ایران، در زمره کشورهای صاحب قانون اساسی و پارلمان درآمد. گرچه فرزند وی محمد علی شاه سر ناسازگاری با منتخبان مردم را گذاشت.
احمد شاه قاجار نوه مظفرالدین شاه که هفتین پادشاه این سلسله بود با تعهد به قانون اساسی تنها پادشاه دموکرات تاریخ ایران باقی ماند و در دوران سلطنت وی انتخابات آزاد، احزاب سیاسی، روزنامه های کاملا آزاد شکل گرفت و او خود هرگز به مقابله با قانون برنخاست.

برپائی جنگ جهانی اول، تغییر نقشه سیاسی جهان، انقراض تنها امپراتوری مسلمان [غثمانی]، تاسیس اولین کشور سوسیالیستی، از ترکیب ملیت ها و اقوام مختلف در شمال ایران و تاسیس اولین پالایشگاه نفت منطقه در جنوب ایران، نیاز به وجود حکومت های قدرتمند ضد کمویستی در حاشیه جماهیر شوروی، فشاری بود که از تحولات جهانی بر ایران وارد آمد. از این تحولات کودتائی شکل گرفت که شش سال بعد به انقراض پادشاهی قاجار، صعود رضاشاه، تاسیس سلسله پهلوی و تبعید احمد شاه و خانواده قاجار انجامید.

احمدشاه، ولیعهد و برادرش محمد خسن میرزا، برادر دیگرش عبدالمجید میرزا و سرانجام سلطان علی میرزا در تبعید اروپا به عنوان رییس ایل قاجار شناخته شدند بدون آن که قدرتی داشته باشند. با مرگ آخرین ولیعهد قاجار، محمد حسن میرزا در لندن، همزمان با جنگ جهانی دوم ، کسی مدعی از این ایل مدعی پادشاهی نشد.

تحلیل های شاهزاده
سلطان علی میرزا سال گذشته در گفتگوئی با عنایت فانی برای تلویزیون فارسی بی بی سی در علت برقرار نماندن دموکراسی در ایران گفت آن زمانی که احمدشاه در ایران سلطنت می کرد، هنوز کل ملت ایران شاید برای اینکه بتواند در آزادی کامل و آگاهی کامل رای به دمکراسی بدهد آمادگی نداشت. اما این تربیت کم کم و به مرور در ملت وارد می شود و فکر می کنم مثل جاهای دیگر هم شده، رجال آن زمان که رجال خیلی قوی بودند، می توانستند یک دمکراسی رجالی یا بقول فرانسوی ها ارستوکراتیک، درست بکنند و برجا بگذارند که کم کم این سیستم رجالی تبدیل به یک سیستم دمکراتیک بشود.

رییس ایل قاجار در همان مصاحبه در پاسخ این سئوال که "چرا وقتی صحبت از سلسله قاجاریه می شود، اصولا خیلی ها از قاجار به نیکی یاد نمی کنند. بلافاصله معاهده های گلستان و ترکمنچای و از این جور چیزها وسط می آید" گفت :

- اشتباه خیلی بزرگی است. یعنی در قرن هجدهم وقتی افغان ها آمدند و صفویه را از بین بردند اصلا ایرانی دیگر وجود نداشت، بکلی از بین رفته بود، ممالک مختلف شده بود، هرکس یک جایی سلطنت می کرد. و اگر آن داستان ادامه پیدا می کرد اصلا امروزه ایرانی وجود نداشت. این آقامحمدخان بود که تکه های پخش شده ایران را جمع کرد، با قدرتی که داشت و با زحمتی که کشید ایران امروزه را درست کرد. چه ایراد به نظر من احمقانه ای است که از قاجاریه می گیرند. همه ممکلت را آنها جمع کردند، واحد کردند و مرکزی کردند. حال بعضی قسمت ها را مجبور شدند بدهند، چون قشون ایران شکست خورد. وقتی آدم شکست می خورد، خب طبیعی است که باید بهای شکست را بدهد. و عباس میرزا همه گنجی که در اختیار داشت داد که آذربایجان را نجات بدهد و آذربایجان که ایران واقعی بود برای ایران باقی ماند. حال در قفقاز یک مقداری از خان نشین ها از بین رفتند که همه ترک زبان بودند و هیچوقت جزو واقعی فرهنگ ایران نبودند، به تمدن ایران و به فرهنگ ایران صدمه بزرگی نخورد.

شما پس در مجموع معتقدید که قاجار به ایران خدمت کردند؟
- من مطمئنم که اگر الان ایرانی هست و صحبت از ایرانی هست، آن را از آقامحمدخان و از قاجاریه داریم. فقط آقامحمدخان ممالک پخش شده را جمع کرد و بعد از آن پایتختی انتخاب کرد، مثل تهران، که پایتخت دائمی برای ایران ماند، نه فقط پایتخت قاجارها بود پایتخت خاندان پهلوی و جمهوری اسلامی هم شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, May 20, 2011

سياست‌ورزي مسوولانه


کارتون هادی حیدری از روزنامه شرق

مقاله آقای عليرضا علوي تبار که روز پنجشنبه در روزنامه روزگار منعکس شده آن قدر مهم است که باید چندبارش خواند. از آن جا که روزنامه روزگار فقط نسخه پی دی اف در اینترنت دارد. این متن را این جا تکرار می کنم که خواندنش آسان شود.

سخنان اخير سيدمحمد خاتمي خطاب به جمعي از ايرانيان پرورده شده در جريان جنگ و انقلاب ]كه در سايت هاي خبري منعكس شد[ نوعي هشدار و پيام بيدارباش بود، هم به حكومت و هم به مخالفان و منتقدان. اين سخنان براي خود من كه اين روزها با خشم به عرصه سياسي ايران نگاه ميكنم، يادآوري برخي از مباني فراموش شده بود. به اين اميد كه پيام او همه ما را به تامل وادارد، به برخي از اصول يادآوري شده در اين سخنان اشاره مي كنم.


يكم: سياست ورزي سخت با عواطف و احساسات گره خورده است. همين درآميخته بودن با عواطف است كه سياست ورزي را هم جذاب مي كند و هم خطرناك. جذابيتش روشن است چون با برآورده ساختن تمايلات عاطفي ما سر و كار دارد. اما به همين دليل گاه از صورت يك اقدام عقلاني خارج ميشود و خطرناك مي شود. در اقدام عقلاني ما به دنبال تناسب ميان "هدف" و "وسيله" مي گرديم.
مي كوشيم روشها و وسايل مورد استفاده ما با هدفي كه درصدد تحقق آن هستيم، جور باشد. به علاوه هم در انتخاب هدف و هم در انتخاب روش و وسيله واقع بين هستيم و امكانات و توانايي ها را در نظر ميگيريم. برخوردهاي تلخ و دردناكي كه با دوستان و ياران صديق ما مي شود، اغلب در ما خشمي برمي انگيزد كه واقع بيني [درك امكانات و توانايي ها] را از ما مي گيرد. حقوق فراموش شده و پايمال شده بسيار است اما آيا در شرايط كنوني مي توان احقاق همه آنها را درخواست و جستوجو كرد؟ در مسابقه ابراز خشم، عقلا حاشيه نشين مي شوند و افرادي كه صداي بلندتري دارند، پرچمدار و پيشرو مي شوند. لازم است هر از چندگاهي كسي به همه ما يادآوري كند كه "خون را نبايد با خون شست" و براي حفظ همبستگي بلندمدت جامعه بايد آماده بخشيدن بود. مگر حفظ همبستگي در كنار آزادي و برابري از آرمان هاي مدرن منتقدان نيست؟

دوم: حرف اصلي طرفداران مردم سالاري در ايران اين بوده است كه هر جرياني بايد به اندازه سهم اجتماعي اش از قدرت سهم داشته باشد. اقتدارگرايي مگر معنايي جز اين دارد كه جمعي كه درصد كوچكي از جامعه هستند، بيشتر قدرت سياسي را در اختيار داشته باشند؟ حكمراني اكثريت در مردم سالاري به معناي ناديده گرفتن حقوق اقليت نيست. محافظه كاران در جامعه ما اكثريت هستند اما همه قدرت را در اختيار دارند. طرفداران مردم سالاري به دنبال حذف محافظه كاران در عرصه اجتماع نيستند. تنها به آنها يادآوري مي كنند كه به اندازه پايگاه اجتماعي تان قدرت بخواهيد و در تصميم گيري ها نقش ايفا كنيد.

حال اگر آنچه گفته شد درست باشد پس نبايد شعارهايي را طرح كرد كه به معناي پاك كردن محافظه كاران از صحنه اجتماعي و در نتيجه سياست باشد. همانطور كه طرفداران مردم سالاري انتظار دارند محافظه كاران واقعيت آنها را به رسميت بشناسند و به همزيستي مسالمت آميز به آنها تن دهند، بايد اين توانايي را در ميان خودشان تقويت كنند كه وجود محافظه كاران را به رسميت بشناسند و امكان بهره گيري از قدرت متناسب با وزن اجتماعي را براي آنها فراهم كنند.

اگر اينگونه به قضايا بنگريم، محافظه كاران را خطاب قرار دادن و از همزيستي با آنها سخن گفتن، چندان برايمان ناخوشايند نخواهد بود. ما در سياست تابع اصولي هستيم و رفتارهاي ناخوشايند طرف مقابل نبايد ما را به فراموش كردن اين اصول بلغزاند. سوم: مطالعه تجربه كشورهاي مختلف نشان مي دهد براي گذار به مردم سالاري راه هاي گوناگوني وجود دارد. گذر ايران به مردم سالاری واقعه اي اجتناب ناپذير است و دير يا زود اتفاق خواهد افتاد. اينكه اين گذار چگونه رخ خواهد داد، چندان قابل پيش بيني نيست. ما نمي توانيم به دقت بگوييم كه در آينده چه اتفاقي خواهد افتاد اما مي توانيم بگوييم كه دوست داريم چه اتفاقي بيفتد. مي دانيم كه كم هزينه ترين شيوه گذار به مردم سالاري شيوه "مراوده" كه هم مسالمت آميز است و هم سريع تر از گزينه هاي ديگر به نتيجه مي رسد. در گذار به گونه مراوده گذار به مردم سالاري به گونه اي طرح مي شود كه همراهي بخش هايي از حكومت را نيز ميطلبد و خود را با نفي آنها تعريف نمي كند. به بيان ديگر مردم سالاري در تقابل با اقتدارگرايي تعريف مي شود نه اقتدارگراها.

دعواي مردم سالاري خواهي، دعوا با اشخاص نيست بلكه دعوا با روندها و خط مشي هاست و در نهايت با تغيير ساختار مردم سالاري تحقق مي يابد نه با حذف فيزيكي اقتدارگرايان. بخش غالب مردم سالاري طلبان داخلي علاقه خود را به گذار به مردم سالاري از طريق مراوده اعلام كرده اند. ضروري است كه پي امدهاي گرايش خود به اين شيوه ها را نيز بپذيرند، حتي اگر اين پذيرش به وجهه اجتماعي آنها لطمه بزند و موجب برچسب هايي چون سازشكار و ترسو شود. حكومت نيز نبايد با سپردن بلندگوهاي خود به دشمنان "صلح اجتماعي" و "گفت وگو" در شرايط تنوع و تكثر به تضعيف طرفداران مراوده و ارتباط و گفتوگو بپردازد. هيچ حكومتي نمي تواند منتقدان مسوول و اصيلي چون خاتمي و اصلاح طلبان را پيدا كند. حكومتگران بايد قدر نسلي را كه با آنها گفت وگو مي كند و مي خواهد بدون ايجاد گسست در جامعه به نيازهاي فزاينده آن پاسخ دهد، بدانند.

اگر دهان اين نسل دوخته شود، مخالفت از ميان نخواهد رفت بلكه زبان و روش آن عوض خواهد شد. فرصتها را دريابيم. ايران در موقعيت خطي با به رسميت شناختن مخالفان و منتقدان ملتزم به مسالمت و فرآيندهاي قانوني زندگي توام با همزيستي و تفاوت را براي مردمان فراهم كنيم. آيا گوش شنوايي هست؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, May 18, 2011

بازی کثیف


طرح از توکا نیستانی

آقای خاتمی باز با دل امیدوارش آمده است به میدان. می ترسد، نه از ماشین نفرت و افترا که نزدیک دو سال است دمی از شلیک باز نمی ایستد و او و یارانش را بمباران می کند، بلکه از آسیب این همه بی اخلاقی، از درگیر شدن افراطیون با هم، از به هم ریختن نظم، از این همه بی هوائی در تهییج مردمان. او بزرگوارتر از آن است که حتی در دل بگوید همین است سزای کسانی که با اصلاح طلبان چنان جفا کردند، وطن دوست تر از آن است که دلش خنک شود از وضع امروز رقیبان تندرو. آقای خاتمی به عنوان یک عالم دین و دین باور ترسش افزون می شود وقتی می بیند ماشین نفرت هر صبح به نام دین روشن می شود و شلیک آغاز می کند. شلیک های خود را درد دین نام می نهد و هدف هم فقط کسانی هستند که حقیقت را فدای مصلحت تعیین شده توسط قدرت نمی کنند.

پریروز آقای جوانفکر، مدیر روزنامه ایران و خبرگزاری دولت، در سرمقاله آن روزنامه به منقدان دولت پند داده بود که از این همه تهمت ناروا و افتراهای نادرست دست بردارند. او با نقل چند نمونه خبر که با قید "شنیده شده است" و "گفته می شود" در ستون های ویژه برخی روزنامه ها آمده، نشان داده بود که مقصودش کدام نوشته هاست. با خواندن این مقاله پندآموز ساده ترین کار این است که آدمی رو به سوی آسمان بگوید الهی شکر. و به یاد خود آورد که در این پنج ساله همین تیم آقای جوانفکر، که از همه عزل ها تا به حال جان به در برده، چه کردند با آبروی دیگران. همان ها که امروز از افترا به فغان آمده و گلایه دارند. اما این تنها واکنشی نیست که بعد از خواندن پندآموزی آقای جوانفکر به آدمی دست می دهد.

در پای یک گزارش درباره سخنان پریشب آقای احمدی نژاد در مونولوگ تلویزیونی‌اش، ده ها کامنت هست؛ وحشت افزاست این همه دشنام از سوی کسانی که تا پریروز وی را معجزه هزاره می خواندند و سرباز امام زمان می شمردند و همه کارش شیرین و خدائی بود. می توانست باعث انبساط خاطر شود و دل کسانی را که پنج سال است از زبان این دولتمردان در امان نبوده اند خنک کند و به یادمان آورد که همین ها به محض فتح سعدآباد چه ها نثار پیشینیان کردند و سرانجام هم چه جشنی گرفتند برای تشکیل دادگاه نمایشی صد نفره اصلاح طلبان – که سعید مرتضوی با تقلید از سبک دادگاه های استالین بر پاداشت. آن ها که همین روزنامه دولت را به نشریه ای زرد تبدیل کردند و به چیزی و کسی رحم نکردند، حتی وزیران کابینه و امضا کنندگان میثاق نامه، در فردای عزل.

رییس جمهور که مصاحبه مانند تلویزیونی‌اش نشان داد تا چه اندازه افسرده است ـ و این همان حالی است که پیش بینی شده بودـ با آهنگی ملتمس گفت به خدا خوب نیست تهمت زدن، آخر مگر دنیا چقدر ارزش دارد. آقای احمدی نژاد اگر وسیله داشت که صدای بینندگان را بشنود و اگر علاقه ای به این شنیدن داشت به گوشش می رسید که هزاران نفر می گفتند عجب، از کی چنین شده است که تهمت گناه است.

معلم اخلاق دولت، حجت الاسلام تهرانی، در نواری که همه جا هست ادعا می کند دو بار گریه آقای احمدی نژاد را دیده که یکی موقعی بوده که وی را متهم کرده اند که یهودی است. با شنیدن این نوار گیجی غریبی به شنونده دست می دهد. کسی که چنان آسان پنج سال است دروغ می گوید و افترا می‌زند چقدر باید خودمحور و خودشیفته باشد که به تهمتی چنین به گریه افتد. یهودی بودن اجداد آدمی که جرم و گناه نیست. چنان که پدربزرگ یکی از مراجع حاضر قم یهودی بوده است. اما یکی از آقای احمدی نژاد بپرسد دادن خبر به جوش آمدن غیرت ایشان از نحوه ملاقات شیراک و آقای خاتمی چه. خبری که عکس ها نشان داد هم اصلش دروغ بوده است و هم تأثر ناشی از آن.

جاسوس خواندن اعضای هیات مذاکره‌گر هسته ای و سفیر سابق چه. کاری که تنها در اوگاندای ایدی امین سابقه داشت. چنان که عزل وزیر خارجه ای در حال ماموریت هم قبلا فقط توسط ایدی امین سابقه داشت که از قضا آن وزیر خارجه را ـ مانکن سابق دنیای مد که از اساس انتصابش مساله بودـ کشت و داد پختند و آبگوشت آن را به خورد اعضای کابینه داد تا بدانند نادیده گرفتن میثاق چه عقوبتی دارد.

اما این حکایت فرد است و عیب و ایرادهای انسان بی مقدار با صدها عقده درمان نشده. وقتی پای جامعه در میان است و مصلحت جامعه ای و مردمانی، به گمانم جای آن دارد که به گفته معلم اخلاق کمی اندیشه کنیم و خوشحال نشویم اگر با هم چنین می کنند. مجلسیان اگر راست می گویند از اهرم های قانونی مجلس بهره گیرند، اعتبار گم شده را به قوه مقننه برگردانند. گویندگان اگر نمی هراسند امکان دهند قضات مستقل پرونده دولتمردان منصوب را بررسی کنند. گشودن پرونده معاملات بزرگی که می‌گویند و می‌نویسند که در آن میلیاردها تومان جا به جا شده، باید در عدلیه صورت پذیرد نه صفحات روزنامه هایی با مصونیت آهنین و یا رسانه هایی بدون صاحب.

سخن کوتاه و آسانم این است که اصلاح‌طلبان را اگر چالشی هست با آقای احمدی نژاد و دولت کنونی، بر سر یک فرهنگ و مهم‌تر از آن بر سر سرنوشت این ملک است، دعوای شخصی نیست. اگر فرصتی که دعوای اخیر و جنگ دو دسته از یک جناح ایجاد کرده، موجب شود یک بخش از جامعه سیاسی ایران بیاموزند که افترا بد است و سوءاستفاده از امکانات عمومی برای جنگ های حقیر و منافع گروهی گناه است، دریابند تهمت شنیدن آدمی را به گریه می‌اندازد، خود اتفاق مهمی است.

این اتفاق مهم است، چرا که جناح راست عادت سخیفی را که از دوران انقلاب و در همان شش ماه آزادی بدون نظارت مطبوعات آشکار شد، در این سی و دو سال ترک نگفته است. در روزهای منتهی به انقلاب هر نوع خیال پردازی علیه حکومت پیشین مجاز بود و هیچ گناهی نداشت، حتی جزئی از انقلابی گری محسوب می شد. در آن زمان یک حزب قدیمی این رفتار را به عنوان "جنگ نرم با ضد انقلاب" تئوریزه کرد و یک گروه چریکی هم به بهانه این که امکانات عادلانه تقسیم نشده، برای جبران ضعف امکانات خود، مفید دانست قصه پردازی و شایعه سازی و چاپ و انتشار تهمت را.

در این نوشتار روی سخن بیشتر نسل جوان اصلاح طلبانی است که هدفشان ارتقاء و سلامت جامعه ایران است. به گمانم به خود باید گفت هر نوع مشارکت جامعه مدرن و آماده رهائی در عادات سخیف کهنه-لمپنی موجود در جنگ اخیر وهنی است برای سبزاندیشان و در آن هیچ سودی برای جنبش متصور نیست. هر نوع شرکت در بازی افترا و بی‌حیثیت کردن رقیب، بدان معناست که هنوز مفهوم اخلاق سیاسی را نمی شناسیم و هنوز خطرناکیم برای آینده و سلامت جامعه‌مان. اگر از اهل اصلاح مقالاتی صادر شود مثل اعلام کشف جاسوسی محمود احمدی نژاد و رحیم مشائی، به همین یک نشانه می توان گفت تفاوتی با سعید تاجیک و حاجی حدادیان در بین نیست، گرچه ممکن است زبان شیک‌تر و اتوکشیده‌تر باشد.

دیروز آقای خاتمی گفت برای ایران می ترسد، و پیداست سخت می ترسد. به گمانم از آن می‌ترسد که می‌بیند چگونه در رقابت‌ها بر سر قدرت، اخلاق فراموش شده است، و این خدشه‌دار شدن روح ایرانی ماست. دقت در کشمکش این روزها نشان می دهد رجزهای این جنگ به زبان امروز نسل جوان و نوگرای ایران نیست، ابزار و مصالحی که در این جنگ به کار می‌رود برای نسل فردا کاملا ناشناخته است، گرچه مقصد و مقصودشان پیداست.

تا کسی را برای چند ساعت بازداشت می کنند، داستان‌هایی از قول وی می بافند و بر زندگی‌نامه دستگیرشده می افزایند، نام هائی از زبان وی ردیف می کنند که زندانی روحش خبر ندارد. همان کاری که در ده سال گذشته با صدها و بلکه هزاران تن از اصلاح طلبان و صلح دوستان کردند. این کردار سخیف را که قبلا کراهت آن به اثبات رسیده، اصلاح طلبان نباید بپذیرند. ادعاهای دو بخش جناح راست علیه یکدیگر نباید دستمایه تحلیل و تفسیر هیچ اصلاح‌طلبی قرار گیرد. سخن آقای جنتی در باب بابی بودن "جرگه انحرافی" نزدیک به دولت همان قدر نازل و کثیف است که چمدان پولی که مدیر سیا آورده بود به تهران و بین روزنامه‌نگاران تقسیم کرد. گرچه این بار هدف جنگ کثیف زندانبانان و بازجویان صدها اصلاح طلب است، اما به گمان من باید از شیرینی نقل این تهمت‌ها گذشت. هیچ معادله ای نباید بر اساس این مدعیات برقرار کرد و هیچ تحلیلی را بر این داده‌ها بنا نهاد. ورنه به معنای آن است که به قواعد یک بازی کثیف تن داده ایم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, May 3, 2011

عزلت یازده روز و عواقب آن

قهر یا خانه نشینی، اعتکاف یا عزلت، گوشه گیری یا زیج و چله نشینی هر اسمی روی حرکت نامتعارف هفته گذشته آقای احمدی نژاد گذاشته شود در این تردید نیست که به بهایش نمی ارزید، مگر این که این چله نشینی را به ماورا الطبیعه متصل بدارند و چنان که از چشمان خسته و گونه گود افتاده دو رفیق در عکس جلسه هیات دولت به نظر می رسد، یا باید به نظر برسد، به عواملی دور از دسترس ما آدمیان برسانند که ربطی به حساب و کتاب های عالم مادی و کارهای جاری دولتی نداشته باشد و با کلیدواژه هائی مانند هاله نور بیان شود.

نمی ارزید، اول بدان سبب که نصحیت های معمول مادران باتجربه یا عروسان نوسال را نادیده می گرفت و باعث می شد که قهرکننده بی مقدار شود و دوم این که به قول سعدی همه شهر را خبر شد غم دل که می نهفتم. و این هم به صلاح نبود. پند مادران باتجربه به نوعروسان این بود که پیش از قهر و ناز حتما مطمئن شوند که نیازمندی هست و این ناز می خرد. در حقیقت باید گفت با وجود همه ادعاهای طرفین که رسانه های جهانی و مخالفان جمهوری اسلامی ماجرا را بزرگ کردند، کس نیست که نداند که هیچ رسانه موافق و مخالف سهمی در واقعه نداشت، و کاسه ای ترک خورد. حالا هر چه چینی بندزن ماهر خبر کنند.

از شوخی هائی مانند خیال پردازی های نویسنده یادداشت روز کیهان و برخی تحلیل های بیرون از کشور که بگذریم و به تحلیل محسوسات بسنده کنیم، این قهر تنها یک مایه و پایه داشت و نه چند تا. از همین رو پیش بینی این که سال نود بر سر انتخابات مجلس و دو سال بعدی بر سر انتخابات جانشین احمدی نژاد، روزهای شیرین و پر تنشی در کشور خواهد بود، چندان دشوار نبود و نیست. چنان که هم امروز هم آن ها که تصور می کنند انتخاباتی سرد و بی گفتگو در پیش است به گمان من همان قدر خطا می کنند که تا دو ماه قبل از انتخابات خرداد 1388 می کردند که در گزارش ها و مقالات خود از سردی فضای انتخابات خبر می دادند. چنین است حال آن ها که گمان می کردند و شاید هنوز هم که بعد از انتخابات دوباره احمدی نژاد کشور یکپارچه شده و اختناق کامل و روزنامه ها همه در کنترل و خفه یا مبلغ رییس جمهور معین آینده.

بی پرده بگویم به نظر من آن علتی که باعث می شود در دو سال آینده هم گروه آقای احمدی نژاد در چرخ گوشت گروه های سیاسی از جمله جناح راست باقی بماند و توسط همان کسانی که تا به حال حمایتش می کردند به راه راست دعوت شود، و در نتیجه ریزش نیرو بدهد و دچار غمزدگی و افسردگی شود، یکی است. آقای احمدی نژاد می خواهد در قدرت بماند، اگر مثل چاوز نشد که دوره را کش بدهد گیرم در هیات رییس دفتر یا مشاور ارشد یک دوست، قصدش این است که گروه بمانند، بچه محل ها بمانند، دوستان دستبوس بمانند، امضا کنندگان میثاق نامه بمانند. کسی که دامادهای جوان فامیل خود و خواهر و بستگان و رفیقان را در جاهای مسلط جاسازی کرده، نیامده است که در سال 1388 کلاه بردارد و صحنه را به دیگران بسپارد. کسی که به بهانه تمرکززدایی توزیع امکانات مالی و تسهیلات پولی و بانکی را به دفتر خود کشاند و در دستان برگزیدگانی قرار داد که در سراسر کشور در نقش استاندار و فرماندار و معاون استاندار محرم گمارده شده اند، و اینک همان ها را قصد دارد راهی مجلس کند، نمی توان پنداشت بعد چهار سال قصد دارد عتبه ببوسد و مرخص شود.

دیری است که پشت همه تبلیغات و رجزخوانی ها و وعده های خالی که گمان می کنند می توان با تبلیغات پر و پیمان و واقعی نشانشان داد، این عطش آتشین و غیرقابل مهار برای ماندن در قدرت به چشم می خورد. برای رسیدن به این نقطه چنان بی تابند که چون کس در گوششان گفت که روحانیت آن اعتبار پیشین ندارد، همه آن چه را ادعا کرده بودند در کوزه نهادند و پشت به قم کردند. چنان برای ماندن به وجد آمدند و دنیا و قدرت داخلی را در اختیار دیدند که گمان کردند می توان تا پشت کاخ سفید به التماس رفت و بعد که دست نداد سرنوشت کشور را با رجزخوانی به خطر و ماجراجوئی کشاند یعنی منم پهلوان ضد آمریکائی منطقه، آن هم در زمانه ای خطرناک و تازه در جلسات خاص هم ادعا کرد که من با این شیوه قیمت نفت را بالا برده ام. گمان کردند می توان چنان دم را به پوتین گره زد که کسی در داخل هم نتواند بازش کند. انگار بعد از جنگ های ایران و روس است و مرحوم قائم مقام به پاسیکوویچ توصیه کرده در عوض همه تحقیرها، دست کم سلطنت را در اعقاب نایب السلطنه مهر و تضمین کند. چون وقتی اعلیحضرت به رحمت ابدی بروند مدعی بسیار است .

باری اگر نامش لحاف ملاست یا بقچه بگیر و بنشان، هر چه هست، دعوا تنها بر سر همین است. در سال های مانده اگر آقای احمدی نژاد بر این خواست انجام نشدنی پافشاری کند، چنان طشت ها از بام می افتد که هیچ یاری یار نمی ماند و پرده از کارهائی برمی افتد که نه در سی و چند ساله که چه بسا در تاریخ قانونداری این ملک بی سابقه بوده است. چرایش هم ساده است. در این لجام گسیختگی و ناهماهنگی و قلدر بازی و بی قانونی که همه می دانند و می خوانند چندان ریخت و پاش ها شده که هرگز نشده بود. این را به ضرس قاطع می توان گفت. احمدی نژاد و دوستانش گمان کرده اند دزدی و چربدستی تنها بدان است که مانند دوستانی که الان به مدیریت عامل بانک ها و شرکت های دولتی منصوب شده اند حقوق ماهانه هشت رقمی [تا صفرها حذف نشده] دریافت دارند و به حساب خانواده در دوبی و کانادا بریزند یا زمین های دولتی تصاحب کنند. نه چنین است. تقسیم پول بی حساب و بی سند هم به همان اندازه دزدی است.

صندوق ذخیره ارزی را دارای صد میلیارد دلار اعلام کردن و بعد خالی بودن، هم آقای بهمنی را گیر می اندازد و هم رییس جمهور را. میلیاردها واردات بنزین بی مجوز مجلس در روزی که روز حساب آید، چندان درشت است که وقتی مردم پابرهنه هم بدانند رو برمی گردانند. یادشان باشد که کل رقم ماجرای غلامحسین کرباسچی در بزرگ ترین محاکمه تاریخ ایران گرفتن وامی بیست میلیون تومانی بود از بودجه ای در دست وزارت کشور بود که به زعم قاضی اژه ای مجوز قانونی نداشت. خنده می آید روزی که معلوم شود چند صد تا از این بییست میلیون تومان ها در سال های اخیر برای عادی ترین کارها از ساختن روزنامه و یا انعام و خیرات و مبرات خرج شده است.

این چنین کارنامه ای، هر چقدر ساده زیستی و مردمی در جوف آن باشد ماجراسازست و آدمی را با همه اتصال ها به جن و پری، دعوت به احتیاط می کند.

چنین پیداست که در جمهوری اسلامی هر خطائی ممکن است اما این خطا را مجال نیست که مقام دوم کشور هم پایدار و ماندنی شود و این تنعم را هم از مردم بگیرند که هر چهار سال یک بار به بازی از پیش نامعلومی بروند. در روزگاری که روند تمدن جهانی به گونه ای است که مردم مدام سهم بیشتر در تصمیم گیری ها می جویند و می یابند، به شوخی می ماند این تصور که دارودسته آقای احمدی نژاد به سحری دست یافته باشند که وی را که نه بالاتر و محرم تر از هاشمی رفسنجانی است پادار کند در قدرت اجرائی و هم این که نه مانند محمد خاتمی آن همه آبرو خریده است. برنامه ریزی برای ماندن بیش از هشت سال احلامی است که از خودشیفتگی بر می آید. عزلت گزینی یازده روزه بانک خروس بود و خود شیفته را باید از خواب پرانده باشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, May 2, 2011

سناریو پیچ آخر تاریخ

این جای حکایت را نخوانده بودیم. هیچ گمانی از پایان داستان این جوری نداشتیم، قصه نویس گولمان زد. این را چند بار در این دو روز از خود پرسیده ام: آیا سیامک چنین توانی داشت یا ارتفاع درد چنین بلند بود. یا غصه اش شد برای مهری و بچه ها که چقدر باید بکشند. همین دو هفته پیش هم اما حرفش را زده بود: نمی خوام دیگه . نمی خوام دیگه... همه گوش کرده بودیم. انگار او حق نداشت نخواهد. انگار سیامک پورزند حق نداشت از جلد خبرنگار مجلات دهه چهل به درآید و همچنان باید در لوس آنجلس باشد و از هالیوود افسانه ای گزارش بفرستد.

همیشه بلد بود قصه های شیرین بنویسد از پشت پرده زندگی های شیرین آدمیان زیبا. کی پیدا بود که قصه خود را این طوری تمام می کند. قرار بود از کنار کلانتری گذر نکند، خط اتوی شلوارش را می خواست ومراقب کراواتش باید می بود. شعرهای نصرت و فریدون مشیری می خواند. تحمل یک ساز خوش آوا را نداشت و اشکش در می آمد. نه، قصه سیامک قرار نبود این طوری پایان بگیرد. اهل تندی و خشونت نبود مردی که به افتادن برگی از درخت گریه می کرد، اهل در افتادن با کسی نبود چه رسد به حکومتی که دوستاقبان دارد و دوستاقخانه دارد، داغ و درفش دارد.

به خود می گویم قصه می شویم. همه مان داستانی کهنه می شویم و کیست که قصه مان را بشنود. روزی روزگاری نه چنان دور و نه چندان دیر قصه این دوران را خواهند نوشت و به تصویرش خواهند کشید. شاید هم بر اساس فیلم و سریال بسازند چنان که معمول دنیای امروز است. قصه دو هشتاد ساله ای را که این روزها در خبرها نشسته اند، چگونه در یک نمایشنامه و یک سریال بگنجد. نامش را باید گذاشت: پیچ آخر تاریخ.

داستان اول
سرهنگ زاده ای بالیده در خانه ای که در شهری مدرن که زن ها هم زبان فرنگی می دانند، اسامی ایرانی و شاهنامه ای بر فرزندان خود می نهند. سرهنگ سبیل چخماقی دارد و خوش اندام است، از عهد قجر آمده لیکن از امنیت و آبادانی رضاشاهی راضی است. اما پسر چموش شهریور 20 که شده تا رضاشاه رفت به تبعید، هنوز در دبیرستان است که خودش را به خیابان می اندازد. تئاتر دوست دارد و سینما و صحنه آراست. بیست ساله نشده می رسد به دفتر روزنامه باختر امروز، آن جا اسماعیل پوروالی از قد و بالای او خوشش می آید و می گماردش به خبرنگاری شهر. چه کسی بهتر از او برای دور زدن شهر و خبر دادن از آن. همان جاست که دو باری غول را می بیند. غولی که اسمش سیدحسین فاطمی است معاون مصدق است، تیر می خورد و می شود وزیر خارجه. جوانک یک بار صبح زود می رود غول را در ربدوشامبر می بیند که سرمقاله نوشته اش را به او می دهد که به پوروالی سردبیر روزنامه برساند.

صحنه بعدی. بعد از بیست و هشت مرداد است. جوانک روزنامه نویس در غم سید حسین، دور از جناب سرهنگ می گرید. عکس غول را دیده با ریش سیاه که به دام افتاده در دفتر تیمور بختیار در فرمانداری نظامی تهران. در عکس روزنامه یکی از دوستان پدر هست، می خواهد برود و از او برای خلاصی اولین قهرمان زندگی خود کمک بخواهد. اما تا از هیس و هرگز خانه عبور کند روزنامه ها پر از خبر محاکمه است و تیرباران سید حسین فاطمی. هفته ها از همه شان بدش آمد. در کتابچه اش می نویسد من نمی خواهم نظامی شوم... نمی خواهم توده ای شوم... نمی خواهم تیرباران شوم... نمی خواهم تیرباران کنم.

صحنه دیگر جلو در بیورلی هیلز است. جوان قصه کت و شلوار شیکی پوشیده قدش بلندتر از پیش شده با موهای برق افتاده، یکی پیشنهاد کرده که در فیلمی بازی کند. در سرزمین طلائی، آسمان همیشه آبی. هنوز بیست سال مانده که این جا مقصد مهاجرت گروهی ایرانیان شود. او شروع می کند به قصه گفتن از هالیوود. عصرهای بلوار غروب. در ماشین های بزرگ رنگی جان وین می گذرد و آوا گاردنر می درخشد و چشمان لیزتایلور مثل الماس است. جوانک با پولی که از کار کردن به دست می آورد یک عکاس می گیرد که از او در کنار ماشین ستاره ها عکس بگیرد. تا روزی که خود را می اندازد در خانه راک هودسن و از آن پس، در زادگاه خودش شهره شده است. همکلاسی ها و بچه های امیریه گزارش های او را می خوانند و حسرت می برند. رویا می سازد. دارد فراموشش می شود که شب تیرباران سید حسین چه زاری زده بود.

قهرمان دیگر قصه دخترکی لاغر با پدری مذهبی و سنتی و سخت گیراست، در شهر پهلو زده به دریای فارس و نشسته ته راه آهن سراسری. در سنت نمی گنجد در قید نمی گنجد. و سرانجام هم شورش می کند و خود را می رساند به نقطه موعود. صحنه محوطه دانشگاه تهران است، دخترک باریک و بلند قصه از بند سنت ها بریده، رسیده به تهران و دانشکده حقوق. دانشکده ای که نام پروانه و داریوش فروهر بر آن است که ستاره های جنبش دانشجوئی بودند، داریوش در زندان است اما وصفش هست. چه نام ها و چه حرف ها. استادان مطنطن. کتاب های تازه کشف شده . دنیا تازه شباهتی به چادر به سری اهواز و اصفهانی های زمان ندارد. و دختر دانشجو اولین داستانش را می نویسد و به مجله ای می سپرد. مجله هائی که یا به داستان های دخترکان خیال باف و یا مردان جوان خوش پوش هالیوودی جان گرفته بودند و می فروختند کالایشان را. اما دختر جوان در عین آن که رمانتیک بود، رویا فروش نبود.

اول بار که برای کارآموزی به دفتر حقوقی معرفی شد. می خواست با نگاه خود زندان را در بکند. می خواست در همان لحظه موکلی را که می دانست گناهی ندارد از بند بیرون بکشد. استادش باید به او می گفت خانم جوان، کلید زندان دست ما نیست، دست قانون است تازه دست قانون هم نیست دستی که قانون کلید را در آن گذاشته . باید یکی یکی این دست ها را گشود. دختر جوان در اولین روزهای کارآموزی با خودش گفت چه کار بزرگی در پیش دارم و خوشش آمد از این تصور.

داستان دوم
خانه ای در سنگلج، نه خانه یک نظامی نوگرا و مدرن شده، بلکه خانه یک استاد دانشگاه تحصیلکرده فرانسه و زمین شناس، فرزندش هم سن جوان هالیوودی قصه ماست. در خانه این ها به جای مجلات فرنگی و فرنگی مآب علم است و دعا. بستگان روحانی اند و بازرگان. چندان به دین و به سنت دلشادند که به جنگش نمی روند، سهل است علم و تحصیل در فرنگ هم پدر خانواده را از نماز به موقع باز نداشته است. در این خانه کس خبر از هالیوود و ستارگانش نمی گیرد. اما سخن از ظلم بسیارست، نگرانی از آینده جامعه بیشتر. و جوان هم سن و سال قهرمان قصه ما، کراوات می زند، دانشکده می رود اما همسرش و مادرش و خواهرهایش همه روسری به سر دارند.

در همان زمان که بچه سرهنگ قصه دارد راهی هالیوود می شود، پدر این همزادش را به زندان می برند و او خودش هم از دانشکده راهی زندان می شود. بچه سرهنگ روزنامه نگاری می کند، پسر استاد زمین شناس از فرنگ برگشته هم روزنامه نگاری اما در روزنامه او سینماست و در روزنامه این دین و اجتماع. قهرمان اول قصه به همان اشکی که بر حسین فاطمی ریخت از سیاست گریخت و این یکی را گریزی نیست و هر روز بیشتر و بیشتر درگیر می شود. روزنامه اگر می نویسد، مهندس و فارغ التحصیل از دانشکده اگر می شود، به تبع پدر عضوی از نهضت آزادی است و مبارزه دارد با حکومت هالیوودی که دیگر میزبان همان ستاره هایی شده که آشنای قهرمان ما هستند.

دیگر صحنه ها با هم تفاوت می گیرد. پسر استاد زمین شناس از زندان به زندان، بچه سرهنگ روزنامه نویس شده ما در مجلات سینمائی و در حیطه فرهنگی. و تخصصش در روابط عمومی است. گیرم همسرش، همان که دانشکده حقوق را تمام کرد سری دیگر دارد و شوری دیگر. زندگی پیوندسازست. خالی نیست، از صدای قهقهه دخترکان پر است. پانزده سالی چنین است. جوانان اول قصه می بالند و به پختگی می رسند وقتی مردم در خیابان ها فریاد می زنند مرگ بر شاه. وقتی انقلاب می شود استاد دانشگاه ساکن سنگلج را انقلاب از زندان به معاونت نخست وزیر رسانده، بزودی فرزندش هم از زندان به در می آورد و به ریاست سازمان برنامه می برد.

روزنامه نگار شیکپوش قهرمان اول قصه ما اما نمی داند سهم او از این زندگی چیست. نوعی نگرانی دارد، عزم مهاجرت می کند اما کیست که بتواند شوق همگانی را برای دفاع از انسان ها و بهره گرفتن از آزادی ها مهار کند. بعد هم به کجا. ما چراغمان در همین خانه می سوزد. این را پسرخاله اش می گوید که شاعر بلند آوازه است و غربت را تاب نیاورده است.
و باز صحنه ای دیگر. مهندس مسلمان که از زندان به عضویت شورای انقلاب و دولت رسیده بود باز به زندان باز می گردد. این بار جنگ است و او در مخالفت جنگ چیزی گفته یا نوشته، روزنامه نگار ما که تارهای سپید زده بر موهایش نشسته می کوشد در میان تندروی ها علیه صنعت خیال سازی، علیه هالیوود، به نسل تازه انقلابی بگوید چرا حرف هایتان را با دوربین نمی زنید. او اهل مبارزه نیست، نازک خیال تر از همزاد خویش است. در خونش زندان نیست و در خیالش سلول نمی گنجد.

صحنه دیگر. قهرمانان قصه به هم می رسند. روزنامه نگار خوشدل ما، در چهار راه دوم خرداد می رسد به همان جا که آن دیگری از بند به در آمده، همان جا ایستاده است. هر دو شادمان از بخت و از پختگی انقلابیون، دل خوش به روزهای خوش و هوادار جامعه مدنی . روزنامه ها پرخواننده، جوانان پر شور... می خواهیم روزهای جنگ را فراموش کنیم... می خواهیم زندان ها را فراموش کنیم. خانم حقوقدان ما شده است نغمه خوان حقوق بشر، جهانی با او آشنایند، یکی از دو نماینده جدی زنان ایران و جامعه در تحول ایرانی است. مهندس از زندان به در آمده با عصائی در دست موها سپیده شده است مظهر مقاومت شهر. دارد زندان از سطح شهر شسته می شود به شعارهای زیبا و گل یاس. آرزومندان و آرمان خواهان در کوچه دوم خرداد به هم رسیده اند.

تغییری نگرفته صحنه. چیزی نگذشته از شادمانی ها. اما صحنه ای تاریک و سیاه. جمعیتی ساکت و در بهت. جنازه های پروانه و داریوش فروهر، ستاره های دانشکده حقوق روی دست هاست. خانم حقوقدان با روسری سیاه خود در جمع، مردان قصه شصت سال را گذرانده اند و فرزندان خود را در خیابان می بینند اما چه کسی باید صاعقه را معنا کند. او که روزگاری بر تیرباران سید حسین فاطمی گریست و یاغی شد اینک در میان خیابان امیرآباد در صف عزاداران بی محابا گزارش می کند برای رسانه های دور، خانم حقوقدان مقاله می نویسد هم در رثای پروانه و داریوش فروهر، هم محمد پوینده که منشور حقوق بشر را با او ترجمه کرد، هم محمد مختاری که همین اواخر با هم گفتگو کردند در باب زندگی در فرهنگ شبانی. مهندس مسلمان بهت زده عصازنان صاحب عزاست.

در چهار راه سرنوشت همه به هم رسیده اند انگار. باز زندان، باز بازجوئی. مهندس مسلمان با زندان آشناست و پانزده سال عمرش را در آن جا گذرانده، تن خسته درد کشیده را بی صدا و در سکوت می کشد به سلول، اما آن دخترک خوشدل که از اهواز آمد و دفتر وکالتش مامن زنان گرفتار بود، او کجا و زندان.

سریال ما [پیچ آخر تاریخ] که از شصت سال پیش آغاز شد و رسید به بهار سال 1390 می تواند با تصویر روزنامه ای به پایان برسد که خبر می دهد سیامک پورزند روزنامه نگار شیک پوش ما، همان بچه سرهنگ که از هالیوود خیال می ساخت، بعد ده سال لای چرخ گوشت سیاست گردیدن، تن خسته را رها می کند. سیامک پورزند در حالی از بند تن رست که هیچ کدام از دختران در کنارش نبودند، و همسرش هم که خرچنگی از همان سلول به جانش چسبیده از او دور. و ده سالی مانند هزار سال گذشته، همه در تنهائی و مدام التماس کنان که مرا فراموش کنید.

خبر دیگر این است که مهندس عزت سحابی قهرمان دیگر قصه نیز همین روز، در پی دردها و جراحی ها، پانزده سال زندان و درد، فشاری که بر جان و روان آرزومندان است، روی تخت بیمارستان در اغماست و مردمی در بیرون دعاگویان..

صحنه آخر
بنفشه، آزاده و لی لی دختران سیامک پورزند، با بغضی در گلو، نالان از این که امانشان ندادند تا در دوره بیماری و عزلت با پدر باشند می نالند و می پرسند: سهم ما این بود؟

در این سو، در همان سلول ها که مهندس عزت سحابی پانزده سال را گذراند، همان جا که خرچنگ به جان مهرانگیز کار چنگ انداخت، همان جا که سیامک پورزند که زندان در وهمش نمی گنجید، با کاغذ روزنامه خیال می بافت به تصویر بچه ها حرف می زد، این بار هاله سحابی نشسته است. او حاضر نشد به زندانبانانش تعهدی بدهد تا بتواند آخر بار پدر را دیدار کند. نمی داند مهندس در رختخواب بی صدا افتاده است و پزشکان ماندنش را پنج در صد تخمین زده اند. اما مهندس انگار می داند و دست هایش دنبال دستی می گردد.

سیامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت دیدار دختران ماندند. و فیلم روی تصویرهائی از دختران سیاه پوش، از چند نقاشی سیاه می گذرد و صدای یکی دیگر، پرستو فروهر، که می گوید: نمی گذارم تن پاره پاره مادرم و پدرم از یادها برود. پدر پرستو فقط سه سال از مهندس و سیامک بزرگ تر بود وقتی سیزده سال قبل بدان صفت که می دانیم دنیا را گذاشت برای آن ها که اگر از سوراخ کلید هم باشد می خواهند زنده باشند و شاهدش. بخت آن شاه پرک جنبش دانشجوئی را بگو که با آن قامت دلاور همراه رفت.

و این سریال از نوع درام سیاه را در تیتراژ آخر یک صدا می تواند همراهی کند. صدای رییس دولت وقت، دکتر محمود احمدی نژاد: ما به پیچ آخر تاریخ رسیده ایم. این داستان ماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook