Monday, August 30, 2010

مرتضوی و احمدی نژاد

با لغو مصونیت قضائی سعید مرتضوی و دو تن از همدستانش در پرونده کهریزک، گوشه ای از این مجسمه شکست، و او حالا حق دارد که بترسد و شرط احتیاط است که در اندیشه آن باشد که تا دیر نشده از مهلکه بگریزد. گرچه که هنوز تا آن نقطه که انتظارش می رفت و می رود فاصله ها هست، هنوز حکمی علیه وی صادر نشده و او هنوز هر صبح سینه جلو داده با لبخند مشهورش همراه با سه گارد محافظ مسلح به محل کار پر مراجع و پرمداخل ستاد مبارزه با مواد مخدر و قاچاق کالا و ارز می رود و همچنان از این که آدم ها را در صف انتظار اویند لذت می برد، لذتی که آثارش در تمام حرکات بدن وی هویداست.

وقتی دولت محمود احمدی نژاد در سال 1384 تشکیل شد واقعیت این است که وی اصلا چنان که امروز هست نبود، کم نبودند کسانی که در انتخاب نشدن آقای هاشمی مزیت ها می دیدند و آن را خیر می شمردند. از چشم اهل هنر، قلم و اندیشه که امروز رحیم مشائی و کلهر و دیگران هر کار می کنند دلشان با این دولت صاف نمی شود، هر چه سر کیسه شل می کنند و از می بخشند باز کار راست نمی آید، در سال هشتاد این دولت تفاوت چندانی با پیش از خاتمی نداشت.

اولین ضربه ای که به باور برخی اهل هنر و قلم خورد انتخاب آقای صفارهرندی برای وزارت ارشاد بود که همان بلائی بر سر احمدی نژاد آورد که آقای میرسلیم بر سر هاشمی رفسنجانی آورد. به جد می گویم اگر سه سال پایانی دولت هاشمی رفسنجانی را نه محمد خاتمی اما علی لاریجانی در وزارت ارشاد مانده بود، کسی مانند هاشمی چنان امتیازهای منفی نداشت که یافت. به جد معتقدم تاثیر آقای میرسلیم در امتیاز منفی آقای هاشمی در سال های هشتاد به مراتب بیش از تاثیر آقای علی فلاحیان بود. گروه آقای احمدی نژاد این همه را ندید، یعنی دیر دید و در دام افتاد. چهار سال از دولتش گذشت تا جبران کرد. در این فاصله اتفاق ها افتاده بود.

دومین ضربه ای که تصویر عمومی دولت احمدی نژاد، در چشم اهل قلم و هنر و اندیشه خورد زمانی بود که شایع شد سعید مرتضوی ممکن است به وزارت دادگستری منصوب شود. گرچه این انتصاب صورت نگرفت اما بعدها معلوم شد آن چه زمینه شایعه وزارت بود بی جا هم نبود. آقای مرتضوی تا از شغل مطلوبش برخاست و نشان داد معاونت دادستانی کل کشور را بر خود نمی پسندد، آغوش دولت برویش باز شد و شغلی که پیش از آن به قالیباف و نقدی و الهام داده شده به مرتضوی تعارف شد. معاونت دادستانی کل را جای خود نمی دانست چون جای قدرت نمائی و فخرفروشی نبود، چون از صبح صدها ملتمس در انتظار نداشت، چون التماس مادران و همسران دربند رفته ها را نداشت، چون امکان احضار صاحب مقامات را نداشت و نمی شد افراد صاحب نام را با لباس زندان در اتاق منتظر گذاشت. با غرور بر کاغذی نوشت "به زندانی ... شش عدد آسپرین بدهند". و این ها همه کارهائی بود که وی پانزده سالی لذتشان را برد.

برخی نویسنده های قدیمی مطبوعات از سر خشم آقای مرتضوی را با محرمعلی خان مقایسه کرده اند، مردی که از دوران رضاشاه تا دهه چهل – یعنی بیش از سی سال – بازبینی و سانسور هنرمندان و اهل قلم برعهده وی بود. بیشتر شاهدان روزگاران قدرت وی رفته اند، همان که به روزنامه نگار جوان در عنفوان جوانی گفت فسقلی تو که هستی، من فرخی یزدی را به خاک انداختم. بدون این تهدید هم آن جوجه خبرنگار به شدت ترسیده بود. در این کادربندی مرتضوی و محرمعلی خان شبیه هم اند، اما نیمه های همان شب که محرمعلی خان جوانک لاغر و جویای نام را در مرسدس خود انداخت و به زندان موقت شهربانی تحویل داد، به محبس آمد در حالی که بوی عرق از دهانش بیرون می زد. جوانک کز کرده بود روی کاشی های سرد زندان موقت و می لرزید، محرمعلی خان به پاسبان عتاب کرد که چرا بهش پتو ندادی گویا گفت "خدا را خوش نمی آید" و ایستاد تا دو پتوی سربازی برای جوجه خبرنگار آوردند و آهسته به او گفت "فردا ولت می کنند. صبح که سرهنگ پرسید بهش نشان بده که ترسیده ای و تنبیه شده ای". و این درگوشی اش بیشتر از آن پتو گرما بخشید. خبرنگار زیر پتو گریه را با خنده ای از ته دل مخلوط کرد.

این روایت را در آغاز دهه پنجاه شمسی، در ختم محرمعلی خان گفتم. در آن مراسم انبوهی از روزنامه نگاران جمع بودند و هر کدام حکایتی داشتند و ذکر خیری. این مرد وقتی شناسنامه می دادند و ناگزیر بود برای خود نام خانوادگی بگیرد "مطبوعات" را برگزیده بود که برازنده اش هم بود چون که کس در آن سی و اندی سال چنین از تب و تاب روزنامه نگاری ایران با خبر نبود. حالا سئوال این است که امروز روز هنگام دور شدن آقای مرتضوی از مقام داروغگی مطبوعات و فرهنگی مردمان آیا چنین مشایعتی ممکن است، یا برعکس صدها تن خاطره های تلخ و جانگزا دارند.

وضعیت آقای مرتضوی چنان نبود که گمان کنی طبیعت آن شغل است. حکایت کلاه و سر هم نبود. بلکه او رضایت خاطری داشت از آزار این جماعت، و هم زمانی که احمد زیدآبادی در حضور جمعی وی را از نفرین و لعنت خلق آگاه کرد، هم وقتی محمود شمس وی را نصیحت کرد و هم موقعی که صاحب این قلم به آرامی برحذرش داشت باورم نیست که لحظه ای در رفتار خود تجدید نظر کرده باشد.

و باز اگر کسانی گمان برند که این طبع قضاوت و دادستانی است بایدشان گفت همین آقای اژه ای دادستان کل که قاضی تلخ و قاطعی است و شاید در نهایت احکام تندو تیزتر صادر کرده باشد، چنین نبوده است که ساعت یک صبح به همسر زندانی تلفن کند تا با گفتن دروغی به وی باعث رنجش شود. و همین مکالمه را صبح به زندانی که به فرمان وی از اوین به دادگاه آورده شده منتقل کند. چنین نبود که مدام در کار به هم زدن رابطه زندانیان و همسرانشان باشد.

آقای مرتضوی به جلافت و سبکی که داشت به شیفتگی که به مقام و قدرت داشت لحظه ای این گمان را تقویت نمی کرد که درد دین دارد، یا در پی رفع ظلم است، در حالی که بسیاری از قضات تلخ تر از وی، حتی زمانی که حکم سنگین صادر می کردند پیدا بود که به امری باور دارند.

از هفته گذشته که به تائید دادستان کل لغو مصونیت آقای مرتضوی مسلم شد، بی آن که دچار این خوش خیالی شویم که به راستی قرار است آن ها که وی را نگاه داشته بودند رهایش کنند، یک چیز مسلم است. از این پس بار آقای مرتضوی اگر دعاست و اگر نفرین سهم احمدی نژاد و دولت اوست. از دیدگاه همه کسانی که از رفتار و احکام وی زجر کشیده اند، از این پس احمدی نژاد مانند کسی است که به گناهگاری پناه داده باشد، که گیر پاسبانان نیفتد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 23, 2010

مسعود برزین، روزنامه نگار و مترجم درگذشت


یادداشتی است که به جهت درگذشت مسعود برزین روزنامه نگار قدیمی درباره وی برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام.

مسعود برزین روزنامه نگار قدیمی و از اولین کسانی که تاریخ روزنامه نگاری ایران را نوشت، مترجم و شارح مهاتما گاندی در ایران، در نود سالگی در تهران درگذشت. او کوتاه مدتی هم رییس سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران بود.

برگزیده
نسل جوان دهه چهل مسعود برزین را نخست بار زمانی دید که شیک و با پیپی زیر لب، گزیده و شیرین می گفت، متین می نوشت و سنجیده عمل می کرد. پس در حالی که روزنامه نگاران از 28 مرداد به بعد دسته دسته بودند، او تنها دست به قلمی بود که قبولش داشتند. برای همین به رای پرشور روزنامه نگاران زمان، اولین دبیر سندیکای نوپای نویسندگان و خبرنگاران ایران شد. دومین دبیر داریوش همایون بود.

برزین که در زمان ریاست سید حسین نصر بر دفتر ملکه پیشین ایران ریاست روابط عمومی آن دفتر را پذیرفت، پیش از آن همین سمت را در شرکت نفت آبادان داشت و در همه این مدت پی گیر فرهنگ سیاسی هند بعد استقلال بود. درباره گاندی و جنبش عدم خشونت چند کتاب ترجمه کرد و تا آخر حیات عکس گاندی و عکس خود را با جواهر لعل نهرو [ اولین رییس دولت هند مستقل] روی میز داشت.

مسعود برزین در مصاحبه ای زمانی گفت الهام بخشش مهاتما گاندی بوده و همه عمر در آرزوی آن که مردم ایران گاندی را بشناسند، شاید روزگاری یک گاندی پیدا کنند.

مانند بسیاری از نخبگان سال های گذشته، غیر سیاسی بود و همانطور ماند چرا که سیاست را میدان رقابت های شخصی می دانست و خود طبعی نرم تر از این داشت. در عوض معتقد بود که در تلفیق دیوان سالاری و کارشناسی و تکنوکراسی می توان مملکت را آباد کرد و از کنار با رقابت ها و تندی های عقب مانده سیاست بی سر و صدا گذشت.

با طبعی چنین، بعد از برخاستن شعله های انقلاب به زندان انقلابیون افتاد و 123 روز را آن جا گذراند، مرد لبخند و صبوری و خوش باشی در زندانی که در لحظه لحظه اش خشونت و اعدام و تباهی انسان بود، بسیار خراشیده شد. گرچه نشانه ای نیست که امیدش را از دست داده باشد اما گوئی آن خوش باشی را از دست داده بود.

حضور برزین در زندان انقلابیون از برخی جهات تعجب برانگیز بود چرا که او در مقام مدیرعاملی سازمان رادیو تلویزیون امکان پخش مستقیم مراسم ورود آیت الله خمینی را فراهم آورد و با صوابدید شاپور بختیار این پخش را به شورای اعتصاب آن سازمان سپرد. تصمیمی که با حمله کاماندوهای نظامی به ضد خود تبدیل شد و شاپور بختیار نخست وزیر و مسعود برزین را بسیار آزرد.

مانند ده ها تن از مدیران و نخبگان پیش از انقلاب، مسعود برزین وقتی از زندان آزاد گشت، خانه نشین شد، هم از معامله ممنوع بود هم از خروج از کشور بدون حقوق بازنشستگی و حق بیمه. باید بیست سال صبر می کرد تا دولت خاتمی برسد و مطبوعات آزاد شده و حتی سازمان های دولتی از وی یاد کنند و خدماتش را به یاد آورند اما تا هشتاد و پنج ساله نشد حقوق بازنشستگی و بیمه دوران خدمتش را دریافت نکرد.

کار و پیشه
کار را از زمان تحصیل با تدریس در دبیرستان فیروز بهرام آغاز کرد. سپس مترجم خبرگزاری پارس، خبرنگار و سردبیر مهر ایران و سردبیر مجله خواندنیها شد. در پایان جنگ دوم به عنوان خبرنگار در کنفرانس صلح پاریس شرکت کرد. پس از آن مدتی رابط فرهنگی سفارت هند در تهران و سپس مسئول روابط عمومی شرکت نفت مشغول گشت بدون آن که از نویسندگی و ترجمه دست بردارد.

تا پیش از آن که به دعوت آخرین نخست وزیر دوران پادشاهی ریاست رادیو تلویزیون ملی ایران را عهده دار شود مشاور رییس دانشگاه تهران و مدرس روزنامه نگاری و روابط عمومی بود.

در خاطرات خود می نویسد: "در طول چهل سال بیش از 17 شغل مختلف داشتم. علتش این بود که میز اداره راضی و قانعم نمی ساخت. میل داشتم از این شاخه به آن شاخه بپرم. تجربیات اجتماعی و فرهنگی بیابم. همیشه در جستجو بودم و خواستار بینش درست."

امیر مسعود برزین نود سال پیش در تهران بدنیا آمد و در روز 28 مرداد 89 در گورستان بهشت زهرای همان شهر به خاک سپرده شد.

تالیفات
از مسعود برزین 37 جلد جزوه و رساله و کتاب تالیف و یا ترجمه باقی مانده از جمله کتاب هائی در تحقیق پیرامون روزنامه نگاری که حرفه اصلی او بود. کتاب هائی مانند: سیری در مطبوعات ایران، مطبوعات ایران 1343 تا 1353 ، فرهنگ اصطلاحات روزنامه نگاری، تجزیه و تحلیل آماری مطبوعات ایران و شناسنامه مطبوعات ایران - 1215 تا 1357

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, August 8, 2010

در واکنش به سخنان سردار مشفق

اینک که گفته های سردار مشفق منتشر شده، و در حقیقت تلو نامه شکایت هفت از جان گذشته ای است که انگار بمبی به خود بسته و وارد صحنه ای پر آتش شده اند، فرصتی فراهم آمده تا پشت پرده بازی کمی بالا زده شود. البته به قیمت به خطر افتادن آن جان ها، نوری تابیده شده است به درخونگاه قدرت، ولی جای آن است که قدر خطری را که آن ها به جان خریده اند، بدانیم. بهترین پاداش صبر و ثبات آن ها و درد و رنجی که می برند به گمانم این است که بکوشیم تهدیدشان را تبدیل به فرصتی کنیم.

در این مسیر پیشنهادم این است که با درست کردن سایت یا وبلاگ کوچکی، توضیح هر کس را که نامی از وی توسط سردار مشفق برده شده منعکس کنیم تا هر کس می خواهد بتواند دریابد که چه درصدی از این گفته ها واقعیت دارد. از کسانی که در معرض تهمت واقع شده اند دعوت کنیم که آن جا خونسرد و مستند نشان دهند واقعیت را، چندان که از جمع آن ها کژی های این استندآپ کمدی تراژدی آشکار گردد. سایتی برای اطلاع رسانی به مردم. که داور نهائی آن ها هستند و اگر راست گفته باشیم همه عمر، خورشید همیشه پشت ابر نمی ماند.

چند نکته
و پیش از این که خود به این کار اقدام کنم. چند نکته را فهرست وار می گویم.
اول این که این جناب سردار نه از جایگاه قبلی محسن رضائی جایگاهش بلندترست، نه چنان مقامی دارد که سردار قالیباف داشت. از نظر وسعت میدان اختیار هم نه در آن موقعیت است که سعید امامی بود و نه حتی همین کسان که الان زندانیش هستند و زیر لب گفت خود بازجوئی شان کرده است. پس فاعتبروا اولی االابصار. هیچ عاملی نمی تواند تضمین بسپارد که جناب مشفق چندی دیگر در جای امروز متهمان نباشد.

اگر سردار مشفق خیال آن دارد که همه در خطرند جز او، باید گفت زهی خیال محال. حتی اگر گمان دارد حصن ولایت محکم است و هر کس بدان داخل شود از هر عذابی در امان خواهد بود، کافی است بداند که هیچ کس در این کار به اندازه هاشمی امتحان نداده است، محسن رضائی و باقر قالیباف و علی لاریجانی هم هیچ کجا ثبت نیست که ملتزم به ولایت نباشند. پس حکایت این نیست، حکایت انتخاب است، انتخاب احمدی نژاد یا دیگری. پس به همین سادگی ممکن است روزی که احمدی نژاد شد ابوالحسن بنی صدر آن گاه کسانی که سینه برای او به تنور چسبانده اند تبدیل به بازندگان شود و خدا نیاورد که سردار را بازجویانی مانند خودش به بند بکشند. آن گاه یک ژنرال مشرفی [مثلا] بند کلام بگشاید و گفته های زندانی را نقل کند. با همین ادبیات و با همین اهداف. که شاعر گفت لعنت من بر تو این شد که ایزدت عاشق کناد/ بریکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن

نکته دیگر این است که عاقل خوب می داند که این گفته ها چقدر شبیه به گفته های سعید امامی است، همان قدر حق به جانب و مقتدر و متظاهر به اعتماد به نفس. او هم وقتی داستان قتل سعیدی سیرجانی را برای مدیران استان همدان شرح می دهد همین قدر مقتدر و مقهور اقتدار خویشتن بود و من من می گفت. این طعم قدرت است که شیرین چندان است که به داشتنش اکتفا نمی توان کرد باید زبان هم دور لب چرخاند تا حاضران بدانند که چقدر از شیرینی در کام ماست.

نه سردار مشفق اول کس است که بر تمایلات خود جلوه دینداری و ولایت پذیری می دهد و نه آخرین خواهد بود. کافی است که یواشکی نامه 24 فرمانده سپاه را به محمد خاتمی رییس جمهور بخواند که کیهان درج کرد و به زمان خود یک کودتا بود، و در خاطر آورد که نویسنده و طراح آن نامه که نگران ولایت و اسلام می نمود همین کس است که الان در گفته های سردار مشفق متهم می شود به همدستی با فتنه و دادن ستادهای خود به میرحسین. ملاحظه می کنید که فاصله خیلی کوتاه تر از آن است که به چشم نیاید.

همه جاسوس و ستون پنجم
نکته سوم پاسخی است به این همه اتهام جاسوس و مامور دشمن خواندن دیگران، مانند نقل و نبات.

از نظر سردار مشفق، هر کس که با وی مخالف است یا موافق نیست، جاسوس و مامور اجنبی است. از جمله اهدافی که این کار می تواند داشته باشد عادی سازی و از قبح انداختن ارتباط با دستگاه های اطلاعاتی است. وقتی ریاست جمهور محبوبی که هنوز محبوب تر از وی در ایران کس نیست، منظورم محمد خاتمی است، که تمام لجن پراکنی ده سال گذشته کوچک ترین خدشه ای به محبوبیت وی وارد نکرده، مامور اجنبی – به قول استاندآپ کمدی سردار مشفق: زیر دست ابطحی – است، چطور باید این عمل را قبیح دانست. وقتی آقای یونسی، هشت سال وزیر اطلاعات مملکت با سرویس های بیگانه مرتبط است دیگر چه نظامی و چه اطلاعاتی و چه مصلحتی. کسی مقیم حرم حریم نخواهد ماند.

دیگر کشفی که از این همه جاسوس سازی می توان داشت این است که به طور طبیعی شنونده در هویت گوینده تامل می کند و از خود می پرسد آیا گوینده این سخنان به راستی چنان هست می نماید، آیا قصد پنهان کردن چیزی را ندارد.

در زمانی که در حبس بودم یک روز که از قضا ماه رمضان بود، روز کشدار بازجوئی از صبح، فرصت گفتگو با بازجوی محترمم را نصیب کرد. گفت و گفتم. گفت و گفتم تا سخن به فلان کس رسید. پرسید چرا این قدر از او بد می گوئی. گفتم وقت لازم است برای بازگفتن. گفت باشد. نشانی دادم کتاب خاطرات سعید شاهسوندی را. گفتم اگر در میان کتاب هائی که مامورانتان آورده اند نبود بفرستید از خانه بیاورند. و شرح دادم که بنا به مستندات آن کتاب وقتی مجاهدین درگیری مسلحانه را پایان دادند و ترورها را پایان دادند نمی تواند درست همان زمان باشد که نیروهای نفوذی و امکانات تخریبی شان هم تمام شد و خزانه به صفر رسید. بیشتر به عقل می آید که کسانی و امکاناتی ذخیره کرده باشند.

از بازجویم که از قضا از سرداران سپاه و جنگ دیده است و چهره نجیبش مرا به یاد ابراهیم حاتمی کیا می انداخت پرسیدم این کسان الان کجا هستند. گفت از کجا باید بدانم. گفتم در چه احوال اند به قاعده. .و افزودم کسی که ماموریت پنهان می دارد نمی تواند منقد باشد و مثلا اصلاح طلب، و خود را چنین در چشم دستگاه های ناظر بنشاند که شب و روز مراقبش باشند. بلکه همان می کند که مسعود کشمیری می کرد که همه می دانند اعتماد زنده یاد رجائی را کاملا جذب کرده بود. یک هفته قبل از حادثه نخست وزیری همین کشمیری بمبی کشف کرده بود و کسانی را هم دستگیر، معاون امنیتی رییس جمهور رجائی بود. چقدر دشمن یافته بود که ماموریت تاسیس وزارت اطلاعات و تهیه لایحه اش را به او سپردند.

گفتم این ذخیره ها به گمانم جز این که برای روز مبادا می مانند، همانند کشمیری، در عین حال درجریان کار هم ماموریت هائی دارند که فقط برای ایمن سازی خود نیست بلکه برای پوک کردن و خالی کردن نظامی است که به ظاهر مامور حفظ آن شده اند.

دشمن سازی
طرفه حکایتی است، چنین می نماید دو پادشاه آخرین ایران تنها فریب خورده های دستگاه امنیتی شان نبودند، همیشه احتمال تکرار هست. تکرار این که دستگاهی چنان در دزد بگیری و ستون پنجم سازی و کشف جاسوس جلو برود که رییس را معتاد و محتاج خود کند. چنان که شاه معتاد گزارش های ساواک شده بود. حالا که برخی از این اسناد گشوده شده آدمی می بیند درست مثل همین هاست که سردار مشفق گفته است به غیبت های آشپزخانه ای می ماند. همین قدر سرسری و سر به هوا، شلخته و برساخته است. همان گزارش ها کار پادشاه آخرین را به جائی رساند که مردمی با وی نماندند در آن روز مبادا. دستگاه کشف دشمن چنان پیشرفت کرده بود که دشمن ساز شده بود و این را شاه در نیافت تا موج جمعیت را در خیابان دید.

از مجموع استدلال های سردار مشفق به نظرم رسید همان ماشین با حجمی چند برابر در کارست. البته که مایه دین و شیعه مرتضا علی ساروج محکمی است و ابتدا کردن به نام امام زمان در دل شیعیان محبت می سازد، اما همه معطوف است به روزی که ماموم در نیابد که امام در پس پرده به چه کار است. که در آن صورت ...

توضیح آخر
برای آن که خود به پیشنهادی که در توضیح ادعاهای سردار مشفق مطرح کردم، عمل کرده باشم این را نکته آخر کنم که:

در این سخنرانی دو بار از من نام برده شده به عنوان کسی که در دفتر جناب محمد خاتمی در سویس جلسات متعددی با ایشان داشته ام. من در سی و پنج سال گذشته هیچ گاه حتی یک ساعت در سویس نبوده ام. در همه عمرم با جناب خاتمی که برایشان احترامی بیش از هر زنده دیگر قائل هستم جلسه ای نه در سویس نه در هیچ جای دیگر عالم نداشته ام. در سی و یک سال گذشته دو بار در یک مجلس عمومی با ایشان بوده ام یکی در مجلس ختم خانم بروجردی خواهر دکتر محمود بروجردی در مسجد میدان نیلوفر تهران [به گمانم سال هفتاد] و بار دیگر دو سال پیش در لندن و در کانون توحید که جناب خاتمی سخنرانی داشت.

آیا من حق ندارم به بقیه اطلاعات داده شده در این سخنرانی هم شک کنم. در پاسخ می گویم نه. صبر کنیم تا دیگران هم توضیح بدهند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, August 7, 2010

یکی از نخبگان روزهای اوج


این سوکنامه ای است برای معرفی مهدی سمیعی از فن سالاران پاکدامن ایران که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام .

مهدی سمیعی یکی از اثرگذارترین مدیران بانکی و برنامه ریزی کشور و یکی از برجسته ترین نخبگان فن سالار ایرانی در سن 92 سالگی در لوس آنجلس درگذشت. وی سال ها، رییس بانک توسعه صنعت و معدن، رییس بانک مرکزی، رییس سازمان برنامه و سرانجام رییس صندوق توسعه کشاورزی بود و در هر یک از این مقامات تصمیم های پراهمیت گرفت و در تصمیمات تعیین کننده برای تامین زیرساخت های کشور نقش داشت.


مهدی سمیعی فرزند نبیل الملک [ابراهیم] سمیعی، گیلک و عضوی از خاندان باسابقه و فرهنگ دوست سمیعی و نوه ادیب السلطنه رجل ادیب و سیاستمداری بود که هم به دوران قاجار و هم در سال های اولیه سلطنت رضاشاه در سیاست و فرهنگ کشور نقش ها داشت.
او در سال 1314 همراه گروهی از ایرانیان که در امتحان هوش و استعداد برگزیده شده بودند برای تحصیل راهی بریتانیا شد و در ولز به مدرسه و دانشگاه رفت، از آن جمع اسحاق آپریم اقتصاددان چپ گرا و از اعضای اولیه موثر حزب توده و بعد ها استاد اقتصاد در دانشگاه اکسفورد، ابوالقاسم خردجو بنیان گذار بانک توسعه صنعت و معدن و از چهره های جهانی شده ایران، بوده اند.
سمیعی و خردجو و آپریم در بازگدشت به ایران جذب بانک ملی شدند و در همان جا اتحادیه کارکنان بانک را پی ریختند که ابوالحسن ابتهاج رییس وقت بانک آن را مزاحم مدیریت آهنین خود دید و با آن درگیر شد. اسحاق آپریم را به جرم آن که عضو حزب توده بود راند و مهدی سمیعی را به زاهدان تبعید کردند و خردجو نیز رفت تا در بانک های بزرگ بین المللی بخت آزماید.
سمیعی در همان زاهدان هم بیکار ننشست و به ساختن مرکزی برای بانک و آموختن حسابداری و بانکداری به جوانان بومی مشغول شد و ابتهاج ناگزیر حکم معاونت بانک ملی استان را برایش صادر کرد. و بعد از بازگشت به تهران وی را به معاونت و بعد از آن ریاست اداره خارجه بانک گماشت.
همزمان با نهضت ملی کردن نفت باز مهدی سمیعی و ابوالقاسم خردجو دیده شدند که این بار به خواست دکتر مصدق همراه هیات خلع ید به آبادان رفتند تا نظارت بر عملیات حسابداری و حسابرسی شرکت نفت را به عهده گیرند.
سقوط دولت مصدق می توانست باعث مهاجرت جوانان نخبه ملی گرا شود، اما نرمش سپهبد زاهدی نخست وزیر بعدی و نیاز کشور به نخبگان مانع شد. چنان که سمیعی ماند، خردجو هم از یک شغل مدیریتی بین المللی در منطقه جنوب شرقی آسیا و برگشت. آن ها و ده ها تن دیگر از جوانان دانش آموخته به دعوت شخصیت مستقلی مانند ابوالحسن ابتهاج که خیال های بزرگ در سر داشت به سازمان برنامه رفتند تا شالوده برنامه ریزی و تدوین یک برنامه توسعه را بریزند.
سمیعی به بانک توسعه صنعتی و معدنی رفت، ابتدا معاون و سپس رییس آن جا شد. و در همین مقام بود که توانست با دیگرانی که زمینه های تاسیس بانک مرکزی را می ریختند همصدا شود و از همین رو بعد از آقای پورهمایون، ریاست بانک مرکزی را به عهده گرفت.
در منابع متعدد از جمله یکی از گزارش های منتشر شده سفارت بریتانیا در تهران پیرامون جهش بزرگ اوایل دهه چهل و تحولات اقتصادی و اجتماعی تاکید شده "مهدي سميعي در مقام رياست بانك مركزي ايران، علينقي عاليخاني وزير اقتصاد، ابوالقاسم خردجو در سمت رييس بانك صنعتي معدني و صفي اصفيا در جايگاه رييس سازمان برنامه‌وبودجه هماهنگي حيرت‌انگيزي از خود به نمايش گذاشتند".

این ترکیب که از جمله مشخصاتشان این بود که مطلقا به مسائل سیاسی کاری نداشت و تحت تاثیر آرمان خواهی های دهه شصت میلادی در صدد ساخت کشور بود موفق شد دو برنامه توسعه را تدوین و پایه گذاری کند. سازمان برنامه را که ابتهاج – با همان آرمان ها- تبدیل به مجموعه اجرائی و به نوعی رقیب دولت کرده بود به واحدی کارشناسی و تحقیقاتی تبدیل کند و با میدان دادن به بخش خصوصی روان ترین موقعیت را برای رشد اقتصادی کشور به وجود آورد.

مجید یوسفی در گزارشی پیرامون برنامه های توسعه کشور با اشاره به این ترکیب نوشته "صفی اصفیا که با بصيرت، منطق و صبوري كم‌نظيرش مبادرت به تغييرات اساسي در نظام برنامه‌ريزي ايران کرد اين بختياري را داشت كه در دو نهاد مهم اقتصادي ديگر ـ وزارت اقتصاد و بانك مركزي ـ علینقی عالیخانی و مهدی سمیعی قرار داشتند و بستر مساعدي براي جذب سرمايه‌گذاري خارجي و نيز سازوكار بهينه‌اي براي كارآفرينان اقتصاد ايران فراهم آوردند"
این کارشناس اقتصادی به نقل از روزنامه فیگارو می نویسد در سال 1347 استوانه های اساسی اقتصاد ایران پس از جنگ جهانی دوم" فروریخت.

این درست زمانی است که پادشاه سابق خود تصمیم گرفت سکان اقتصاد را به دست گیرد، مدام از سازمان برنامه بد می گفت و به بهانه فوران بهای نفت، بی اعتنا به توصیه ها و هشدارهای اقتصاددانان می تاخت. چنین بود که صفی اصفیا از سازمان برنامه رفت، عالیخانی دولت را ترک گفت، مهدی سمیعی بعد از آن مقامات عالی صندوق توسعه کشاورزی را برگزید تا بعد از توسعه صنعتی و معدنی بخت را در جائی که کمتر با جاه طلبی های شاه تصادم داشت بیازماید.

در سال 1974 معاون اول اجرائی فدرال رزرونیویورک که عامل دولت آمریکا به حساب می آید در پاسخ تقاضای یک خط اعتباری به نام دولت ایران نوشت " برای اجابت این درخواست حداکثر یکصد میلیون دلار ممکن است، و امضای مهدی سمیعی در پای درخواستی به همین منظور دارای سقفی برابر با پانصد میلیون دلار است".

آغاز پایان
در پایان دهه چهل عملا به جای این نسل از خبرگان و فن سالاران، کسانی در پست های اصلی مدیریت نشستند که هنر بزرگشان اطاعت از فرامین شاه بود.

این درست آغاز روندی است که به نظر بسیاری از کارشناسان و تحلیل گران شروع فروپاشی نظامی بود که جمعیت شهرها را ناخواسته گسترش داد، مهاجرت روستاییان را به شهرها موجب شد، واردات را تشویق کرد، سازمان اطلاعات و امنیت را گسترش داد و بودجه فوق العاده ای برای تجهیز ارتش و فرونشاندن جاه طلبی ها به کار گرفت.

در این دوران بانک مرکزی و سازمان برنامه عملا از استقلال اولیه دور افتادند و اصل های بیست گانه انقلاب شاه و ملت برخلاف جهت قبلی به گسترده کردن دامنه حضور دولت، برقراری انواع سوبسید و برپائی جشن های پرصدا و ناراضی ساز بود.

اصفیا، عالیخانی و سمیعی نخبگانی که هماهنگی شان با هم و دلبستگی شان به سرنوشت نسل ها بزرگ ترین مشخصه شان بود، در فرصت های مختلف از سوی شاه دعوت شدند تا به تشکیل حزب دست بزنند و برای ریاست دولت آماده شوند. و اینان که درد را شناخته بودند خوب می دانستند برای اطاعت صرف و چشم بستن به نشانه های سقوط، ساخته نشده اند.

دلبستگی آن گروه فن سالار و فروتن و پاک نهاد را که جهشی بزرگ را در تاریخ رشد اقتصادی ایران موجب شدند در این روایت می توان خواند.

زمانی که زلزله بزرگی در خراسان رخ داد، با پخش خبر آن ابوالحسن ابتهاج [که در این زمان از دولت و قدرت خارج و ریاست یک بانک خصوصی را داشت] به مهندس اصفیا جانشین خود تلفن کرد تا بپرسد بر سدهای کرج و سفید رود چه آمده ، اصفیا به خنده برای رییس سابق گفت که دیشب را در دلهره گذرانده تا خبر گرفته که همه چیز در جای خود است... در همان زمان علینقی عالیخانی و مهدی سمیعی که دیگر هیچ کدام در مسوولیت دولتی نبودند با یک اتومبیل جیپ خود را به سد کرج رسانده بودند تا با چشمان خود از سلامتش مطمئن شوند.

ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز،با یادآوری دوستی و آشنائی شصت ساله با مهدی سمیعی وی را چنین توصیف می کند "تنها یک بانکدار برجسته نبود. به موسیقی، به نقاشی، و به سینما هم دلبسته بود هم مایه گذار و پیش برنده کار دست اندر کاران این هنرها. در شیوع و پیشبرد نقاشی در ایران ابتکارهای فراوان کرد و کارهای نقاشان برجسته از هوشنگ پزشک نیا و سهراب سپهری و بهمن محصص توجه فراوان داشت و از آنان برای هدیه به بانکداران بزرگ جهان می فرستاد و سبب فروش کارهایشان می شد. چنان که وقتی مرکز مطالعات بانکی را در تهران به راه انداخت آن را با ده ها نمونه برگزیده از کارهای این نقاشان آراست و به نوعی موزه کرد."
علی هدایتی راد از صاحب منصبان پیشین بانک مرکزی، نسل بعد از سمیعی، استاد خود را چنین توصیف می کند "مهدی خان سمیعی را اگر فقط از منظر بانکداری کشور بنگریم با یکی از مثال های منحصر به فرد و کمتر تکرار شونده روبرو می شویم – با یک استثنا که دکتر محسن نوربخش باشد - او حتما بیرون از فضای بانکداری هم کمتر مانند داشت".

سمیعی و انقلاب
مهدی سمیعی که از نخبگان و یکی از پرمطالعه ترین مدیران دهه های سی تا پنجاه کشور بود، و از معدود مدیران بلندپایه کشور شد که در زمان وقوع انقلاب با همت و حمایت کارکنان صندوق توسعه کشاورزی از آسیب ها و قهر انقلابی مصون ماند. کارکنان این صندوق که از مدیر فروتن و ساده زیست و کتابخوان خبرها داشتند روز بعد از پیروزی انقلاب، با خبر شدند که اعضای کمیته منظریه به خانه سمیعی رفته و او را همانند دیگر صاحب مقامان نظام فروپاشیده دستگیر کرده اند.

ساعتی بعد کارکنان بانک توسعه کشاورزی – بعضی با خانواده هایشان - خود را به مدرسه علوی رساندند و نمایندگان آن ها توانستند با رهبر انقلاب دیدار کنند و شمه ای از پاکدامنی و درست کرداری سمیعی را برای آیت الله خمینی بازگو کنند، رهبر جمهوری اسلامی در پاسخ استدلالی کرد و گفت همین که شما کارکنان یک موسسه که همه تان هم انقلابی هستید از یک مدیر رضایت دارید و به خود زحمت داده به این جا آمده اید، بهترین دلیل است برای این که حبس این شخص درست نبود.

همین استدلال موجب شد که سمیعی از حبس رها شود، همان کارکنان بانک توسعه کشاورزی که ده سال شاهد و همراه این مدیر فروتن و مستقل و قاطع بودند یک ماه بعد هنگامی که مهدی سمیعی از کشور خارج می شد در فرودگاه تهران گرد آمدند تا مبادا نابسامانی ها و تندروی های انقلابیون به او صدمه ای برسد. مهدی سمیعی بعد از پایان معالجه با توجه به شرایط کشور، دیگر امکانآن را نیافت تا به ایران باز گردد و زادگاه رشت را ببیند.

وی در سال های بعد به لوس آنجلس رفت و در آن جا مشاور یکی از بانک های بین المللی شد و کسی که خدمات بزرگی به ساخت کشور کرده بود سرانجام در آن مقام دور از کشورش، بازنشسته شد. گرچه مدیران بعدی بانک مرکزی و سازمان برنامه در مناسبت هائی از وی یاد کرده اند.

نسلی از سازندگان
مجید یوسفی هنگام یادآوری از صفی اصفیا، علینقی عالیخانی، خداداد فرمانفرمائیان، مهدی سمیعی و ابوالقاسم خردجو آنان را از تبار نسلی توصیف می کند که "برداشته‌ها و خواسته‌هاي خود اصرار ‌ورزيدند و براي دستيابي آن از هيچ كوششي دريغ نداشتند. هر آنچه كه مي‌ساختند تدريجا به جزء لاينفك وجود و به دغدغه‌هاي هميشگي آنان مبدل ‌شد".

چنان که مهدی سمیعی که چند سال بعد از مهاجرت از کشور ناگزیر شد در کالیفرنیا رحل اقامت افکند و مشاورت یک بانک بزرگ بین المللی را عهده دار شود، چه زمانی که در اتاقش در بالاترین یک آسمان خراش در لوس آنجلس به کار مشغول بود و چه روزگارانی که بازنشستگی را پذیرفت و گرفتار کهولت و بیماری های آن شد، هرگز از تعقیب سرنوشت موسسات و نهادهائی که در شکل گرفتنشان سهم داشت، سدها و کارخانه ها و راه هائی که زمینه شان را هموار کرد، و دشت های گسترده که با نظر وی به کشاورزی مدرن مجهز گشت دست برنداشت.

غمگنانه است که مهدی سمیعی، همانند اجدادش دانش آموخت برای خدمت به زادگاهش، و 35 سال در فرصتی حساس و در منزلت های حساس خدماتی بزرگ کرد، اما در زمان بیماری و کهولت با حقوق بازنشستگی فرست کردیت بانک زندگی می گذراند که در شصت سالگی بدان پیوسته بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 2, 2010

شاملو به عنوان یک روزنامه نویس


شاملو، به عنوان روزنامه نویس مقاله ای است که برای مجموعه ای نوشتم که سایت فارسی بی بی سی به مناسبت دهمین سال درگذشت شاملو تدارک دیده است

می توان گفت شغل اصلی احمد شاملو روزنامه نگاری بود. بیش تر عمر، شعر گفت و مدام هم می گفت و به شاعری در همه جهان شهره است و به حق دارای عنوان مشهورترین شاعر معاصر ایران، اما شغلش شاعری نبود و جز ده سال آخر عمر شغلش روزنامه نگاری بود چرا که به دوران او کس در ایران با شاعری زندگی نمی توانست.

شاملو نه فعال سیاسی بود، نه تمام وقت مترجم و سناریست و مصحح حافظ بود. روزنامه نگاری اولین و آخرین شغل او بود و شاعری جدی ترین دلمشغولی وی. در سی سال آخر عمر، این درست است که، دیگر نشریه ای اداره نکرد و هم این زمان بود که تالبف کتاب کوچه را به عنوان شغل واقعی و تمام وقت برگزید و دهخداوار یک تنه [البته همراه همسر و همسفرش آیدا] این مجموعه را به جائی رساند.

بیش از بیست نشریه ای که شاملو از سال های پایانی جنگ جهانی دوم تا سی و پنج سال بعد منشر کرد و یا از زمره بینان گذارانش بود، نشریاتی بودند با گرایش ادبی و فرهنگی، اما در آن میان در نشریات عمومی هم بخت آزمود. مهم ترین مشخصه نشریاتی که وی منتشر می کرد نوآوری در شکل و محتوای آن ها بود. ابتکارهائی که نشان علاقه اش به حرفه روزنامه نگاری و دلبستگی شدیدش به داشتن رسانه ای به دلخواه بود.

معیشت شاعران
یکی دو دهه است که بعضی شاعران در ایران، با شاعری معیشت می کنند، پیش از این از این خبرها نبود. معمولا شاعر از جیب پدر و ارث می خورد یا به فقر می گذراند اگر معلم نبود مثل آزاد، آتشی و نیستانی و اگر کارمند نبود مثل فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و نادر نادرپور، حتی کمتری مثل بیژن ترقی و یا مدت کمی بیژن الهی شاعر کتابفروشی داشتند که دست کم به شاعری نزدیک باشد و یا مثل فروغ فرخ زاد و احمدرضا احمدی در مرکزی فرهنگی و هنری کار کردند که با شعر و کتاب و فیلم سرکار داشته باشند.

شاملو شاید تنها شاعری بود که اگر مشکلات کار و دخالت های سیاسی نبود می توانست در سال های پایان عمر با فروش کتاب هایش زندگی بگذراند اما نه دستگاه حکومت راحت وی را می خواست و نه ناشران و دیگران چنین مجالی برای او باقی گذاشتند.

زندان و آوارگی در آغاز زندگی اجتماعیش بر او غالب بود و در میانه سالی هم تا زمانی که چنان بلند آوازه شود که نزدیک بود نوبل ادبیات نصیبش شود، و تعداد کتاب هایش از پنجاه گذاشت، آرامشی درخور را در وطن خود به دست نیاورد. این زمانی بود که از اقامت در آمریکا چشم پوشید، خسته برگشت، و گفت من چراغم در این جا می سوزد.

این بی سامانی طولانی و خانه عوض کردن چندین باره، داستان ها و ترجمه ها و شعرهایش را پراکند و چه بسا از آثارش را از دسترسش چنان دور کرد که تا زنده بود در حسرتشان ماند. و از جمله نشریاتی که در آن ها نوشت یا اداره شان کرد.

اما مسلم است که احمد شاملو در میانه زندگی، بیش از بیست نشریه را هم سردبیری کرد. از ادیب که هفته نامه ای بود و در سال 1325 سردبیرش شد تا کتاب جمعه که تنها نشریه ای بود که بعد از انقلاب در ایران منتشر کرد و بازگشت به رویای کتاب های هفته بود بعد از نزدیک بیست سال. از آتشبار نشریه جنجالی انجوی شیرازی که از هر سطرش فریاد انقلاب خواهی و انتقام جوئی و ضدیت با قدرت مرکزی بلند بود تا ایرانشهر که همزمان با انقلاب ایران در لندن سردبیری کرد.

روزگاری نجف دریابندری در مقدمه کتاب چنین کنند بزرگان از داروئی نوشته بود که شاملو به هر نشریه بیمار می خوراند شفا می یافت و به تیراژ می رسید و این همان داروئی بود که به هر نشریه دایر که می خوراند آن را به محاق تعطیل می برد. و فورمول این دارو که هم شفا می داد و هم مرگ می آورد یک شعر بلند از خودش، ترجمه عروسی خون لورکا و شاید هم نمایشنامه حلوا برای زنده ها بود.[نقل به مضمون].

در پشت گفته نجف دریابندری واقعیتی نهفته است . این که شاملو روزنامه نگار با ذوقی بود که وقتی پا به بامشاد و خوشه گذاشت و حتی روزی که سردبیر کتاب هفته شد، سرنوشت این نشریات دگرگون شد.

علاوه بر سلیقه خاص و آوانگاردی که در انتخاب موضوع داشت، در ویراستاری هم به صنعت ایجاز تسلط داشت و از "اطناب ممل" دوری می کرد. با خوانندگان ارتباطی برقرار می کرد که به اصطلاح امروزی معتقد به بخش های اینتراکتیو بود. و از همه مهم تر نگاهش به گرافیک و شکل نشریه.

شاملو سلایق گرافیکی خود را ابتدا در جلد کتاب هایش نشان داد و حتی کاغذ چند چاپ کتاب های خود را توانست از میان کاغدهای کاهی چنان برگزیند که معمول نبود و جلوه کرد. اما تا زمانی که به کیهان رفت که امکانات مناسب داشت، آن همه ذوق را با وقت گذاشتن ها در هنگام صفحه بندی، در گراور سازی زانیج خواه گذراند.

کتاب جمعه کیهان فرصتی شد که کار را تمام کند و این زمانی بود که مرتضی ممیز هم دانش آموخته گرافیک از آلمان برگشته بود و چه سردبیری بهتر از احمد شاملو برای به میدان کشیدن غمزه های گرافیک. چنین بود که کتاب جمعه به سردبیری شاملو اولین نشریه به راستی شکیل و از نظر شکل و گرافیک علمی بود. ممیز خود از شاملو به عنوان اولین سردبیر هنرشناس و مشوق خود یاد می کرد.

روایت آیدا
صادق ترین کس برای روایت احمد شاملو، آیداست، در عین حال کس به اندازه آیدا آشنای شاعر نیست. همین امسال که ده سال از درگذشت شاملو گذشته آیدا سرکیسیان در گفتگوئی با روزنامه شرق تصویری از روزنامه نگاری شاملو داد.

"شاملو ارتباط نزديك و رویارو با مردم را دوست داشت . معتقد بود بهترين نوع ارتباطي كه می‌تواند با جامعه داشته باشد انتشار یک نشریه است . کارهای كتاب هفته یا كتاب جمعه و یا خوشه را در یک هفته آماده می کرد. اعتماد به نفس عجيبي داشت."

به گفته آیدا "همكاري شاملو با مجلات از 17 سالگي شروع ‌شد زماني كه از زندان روس‌ها بعد از 24 ماه آزاد گشت. آتشبار، كبوتر صلح، مصلحت، پايگاه آزادي نشرياتي بود كه شاملو برای آنها می نوشت. تا آرام آرام سعي كرد خود يك مجله منتشر كند با هزینه و همت خود و یا دوستی، يكي دو شماره مجله با فرهنگ فرهي و عبدالله ناظر از آن دوران یادگار است. بعد از آشنايي‌اش با نيما تلاش کرد شعرهای نيما را چاپ كند، در مقابل کسانی که شعر نو و نيما را جدی نمی‌گیرند و بی‌ارزش می‌دانستند ایستاده بود و تلاش می کرد حتا اگر شده مجله‌اي يك شماره شود اما با یک شعر از نيما".

در بخش دیگری از این مصاحبه آیدا تعریف کرده است که "سرانجام خانم اشرف الملوك اسلامي ، مادر فرزندان او که معلم بود و خواهرش در وزارت فرهنگ فعال براي شاملو امتياز يك مجله گرفت که دو سه شماره آن در قطع كوچك منتشر شد. زماني هم كه با خانم طوسي حائری آشنا شد، به نام خواهر خانم حائری امتياز مجله مي‌گيرند و [باز چند شماره ای منتشر می شود] در این میان یک چند نیز سردبیری بامشاد و آشنا را به عهده گرفت. دو مجله كه در سالهای میانه دهه سی مجلات پرباری به شمار مي‌رفتند".

آیدا خود شاملو را زمانی شناخت که در کتاب هفته سردبیر بود. چنان که گفته است " از علاقه‌مندان كتاب هفته بودم و آن را مي‌خواندم. بعد از آشنایی‌مان كتاب باغ آيينه را به من داد و گفت بخوان، روي كتاب هم نوشته بود ا. بامداد. كتاب را بردم و خواندم . گفتم :کتاب خودته. گفت: نه ! این کتاب ا. بامداد است. ناقلا بود نمي‌گفت كيست. حتا نمي‌گفت سردبير كتاب هفته است".

نویسنده این سطور نیز در سال های چهل با شاملو در موقعی که سردبیر خوشه بود آشنا شد. نوشته ها و شعرهائی که ویراستاری می کرد، دقت و وسواسی که در تصحیح داشت آموزنده بود.
در آن زمان که نه اینترنتی بود و نه حتی کتابخانه دایر و مجهزی در دسترس، یافتن عکس مناسبت از نخبگان جهانی کاری شاق بود. اولین و دومین احضار به ساواک برای این نویسنده زمانی بود که به خواست شاملو برای یافتن عکس ایلیا النبورگ نویسنده و روزنامه نگار روس [که همان زمان در گذشته بود] به بخش فرهنگی سفارت شوروی رفت. و چندی بعد دوباره وقتی نیاز به تصویری از پاسترناک داشت همین راه طی شد و باز در همان ساواک سر در آوردیم. اما برایش مهم نبود. مهم این که باید نشریه ای که منتشر می کرد بهترین باشد.

کسانی که در سال های دهه شصت نشریاتی مانند آدینه و تکاپو را منتشر می کردند به یاد دارند که باز نگاه نقدانه وی، همراه وسوسه روزنامه نگاری موجب می شد که آنان را رهنمائی کند، سوژه بدهد و نقد کند.

از همین روست که می گویم شغل اصلی اش روزنامه نگاری بود گرچه بلند آوازه ترین شاعر ایرانی شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, August 1, 2010

تشدید شکنجه در زندان ها

همزمان با اعتراض خانواده های زندانیان مطبوعاتی و سیاسی به بدرفتاری در زندان ها با عزیزانشان که با دخالت نیروی انتظامی پاسخ داده شد این خبر در یکی از روزنامه صبح دوشنبه تهران آمده . بخوانید

با وجود وعده هاي رئيس جمهوري [...] براي مقابله با شکنجه گران در زندان هاي اين کشور، زندانيان هنوز شاهد اجراي روش هاي مختلف شکنجه در زندان هاي پنتاگون و سيا هستند‎.‎

پايگاه اطلاع رساني "مطالعات جهاني" در همين زمينه نوشت: با آنکه مقامات [...] معدودي از زندانبانان خودسر را مسئول شکنجه زندانيان مسلمان در زندان ها دانسته اند، در واقع بر اساس شواهد و مدارک موجود تعداد زيادي از کارکنان نظامي در اين شکنجه ها دست داشته اند. علاوه بر اين، زندانبانان با شيوه هاي مختلفي از جمله به [...] ندادن داروهاي لازم به بيماران زنداني، گرسنگي و ضرب و شتم، اقدام کرده اند.

به گزارش منابع موثق، [...] دست کم مرتکب [...] مورد قتل زندانيان شده اند‏‎.‎
افزون بر اين،‌ معماران و طراحان زندان هاي [...] آنها را مانند حفره هايي مناسب براي شکنجه طراحي کرده اند. ارتفاع اين سلول ها به سختي به 240 سانتي متر و عرض آنها به 280 سانتي متر مي رسد. زندانيان بي گناه ماه ها يا سال ها در اين حفره ها نگه داشته مي شوند. يکي از زندانيان، اين حفره ها را کوچک تر از فضاي لازم براي "نگهداري سگ در کشورهای
اروپائی" توصيف مي کند. طراحاني که با اطلاع قبلي اقدام به ساخت اين حفره ها کرده اند، هم مرتکب جنايت عليه بشريت شده اند‏‎.‎

وبگاه مطالعات جهاني با اشاره به سابقه شکنجه در بازداشتگاه هاي [...] نوشت: بعد از انتشار تصاوير مربوط به شکنجه زندانيان در زندان [ا...] دنيا شگفت زده شد و [...] رئيس جمهور پيشين [ا...]، اين اقدام را لکه ننگ و موجب بدنام شدن اين کشور دانست ‎.‎

فايده اين تصاوير اين بود که به مردم و افکار عمومي دنيا فهماند در زندان هاي [...] در سراسر دنيا چه مي گذرد. با آن که [...]محاکمه و زنداني شد، زندانبانان، بازجوها، پزشکان و دندانپزشکان فراواني که در اين جنايات سهيم بودند، هرگز مورد تعقيب و بازجويي قرار نگرفتند‎.‎

پايگاه مطالعات جهاني افزود: از طرف ديگر، بايد به ياد داشته باشيم که براي دفاع از حقوق زندانيان از هيچ نظام حقوقي عادلانه ای استفاده نشده است؛ بنابراين، شکنجه گران آنها توانسته اند بدون ترس از مجازات، قانون را زير پا بگذارند. از 759 نفري که اذعان کرده اند در [...] بازداشت بودند، حدود 340 نفر آنها مدت طولاني تري در اين زندان نگه داشته شده اند. ولي از اين تعداد جرم عده اندکي ثابت شده است. همچنين از بين اين افراد، هيچ کس تا کنون به شواهد و دلايل دستگيري اش [...] دست نيافته است‎.‎

يکي از همين زندانيان به نام [...] در کتابش موسوم به "5 سال از زندگي من؛ بي گناهي در ..." خاطرنشان مي کند که در تمام قسمت هاي اين زندان مورد ضرب و شتم قرار گرفته و ديگر زندانيان نيز با همين وضع مواجه بوده اند‏‎.‎
وي همچنين يادآوري مي کند، زندانياني که بايد بر اثر جراحات وارده در بيمارستان بستري مي شدند، در عوض، در سلول هاي زندان [...] محبوس بودند

به نوشته روزنامه حمایت که متعلق به سازمان زندان های ایران است این گزارش مربوط به زندان های ایالات متحده است و نقطه چین ها همین را حکایت می کند .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook