Saturday, November 28, 2009

بار دیگر قانون اساسی این بلاگ

معمولا هر شش هفت ماهی لازم می آید بازگفتن قانون اساسی این بلاگ. یا یادمان می رود و یا دوستان جدید می رسند و خبر ندارند و کنجکاو هم نمی شوند که بروند و در ارشیو ببینند.
باری چنان که ملاحظه می کنید کامنت های این بلاگ پر شده است از خطابه های طولانی و تفسیرهای سیاسی و نام بردن از آدم ها و حزب ها و گروه ها. در بیشتر موارد توهین به آن ها. این ها همه در آئین این وب لاگ نیست.

از طرفی هر روز مدت ها نشستن و خواندن و ادیت کردن کامنت ها و سه نقطه گذاشتن هم کاری سخت و به نظرم عبث است. از همین رو ناگزیر به تکرار هستیم که خواهش می کنم کامنت ها حتی المقدور مرتبط با موضوع باشد. در ثانی تفسیرهای سیاسی و احکام محکم علیه اشخاص و احزاب جایش به نظرم این جا نیست.
یک سئوال جدی هم دارم چرا برخی از ما فکر می کنیم که وقتی اسم مستعار داریم و کسی در کوچه نیست اجازه داریم به هر کس هر چه دلمان خواست بگوییم و حتی فکر نکنیم که مسئولیت این بار به دوش کسی می افتد که نامش بالای این وبلاگ است.

یک سئوال دیگر. آیا به نظر شما درست است که من روزانه چند بار جواب تلفن های افرادی را بدهم که از لابه لای کامنت ها به این نتیجه می رسند که با آن ها یا حزب و گروهشان عداوتی دارم.در حالی که ندارم و برعکس احترامشان را واجب می دانم .

یکی از دوستان وقتی دید که نوشته وی را سه نقطه گذاشته ام عصبانی شد و برایم نوشت "چطور تو می توانی هر چه دلت خواست به [...] بگوئی ولی من نمی توانم به فرد مورد علاقه تو هیچ چیز بگویم" خب این استدلال خیلی نازک است و شکننده . اگر من به کسی همه چیز گفته ام خطا از من است و خوب است شما تکرار نکنید. در ثانی اگر برخی چیزها گفته ام مسئولیت با خودم هست که نامی و نشانی دارم. هر کس می تواند از همین رویه پیروی کند در آن صورت می شود تضارب آرا و از آن نفعی به کاربران می رسد.

من خیلی دلم می خواست شرایط کشور به گونه ای بود که همه با نام و نشان خود می نوشتند و هیچ تحفظی را لازم نمی شمردند. تا از لای این نظرها چهره کشور و جامعه ما و خواست هایش هویدا می شد. تا آن زمان همه مان برای سلامت بخشیدن به فضای گفتگو تلاش کنیم نه این که از روی همان روشی که نمی پسندیم رفتار کنیم، منتها به نیت مردم دوستی و وطن پرستی و ضدیت با ارتجاع و دیکتاتوری. این ها صفت هائی است که همه کس به خود می دهد، در رفتارست که آشکار می شود آدمی چقدر خود را به این اصول مستلزم می داند

پایدار باشید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 26, 2009

بیست و هشت ساله سبز


آن که گلرخ نامش داده ام بیست و هشت ساله شده است. و این متن را همان موقع نوشته . بخوانید دل یک سبز بیست و هشت ساله را. و نفرت نگیرید به آقای طائب که جز همان وصف که کرده است از دختران سبز، در عالم خاطرش چیزی نمی گنجد. از کوزه همان برون تراود که در اوست.

بیست و هشت سالم شد

جایی میان آسمان و زمین
هوا بین تاریکی و روشنایی بود
انگار که جایی نزدیک های زمین تاریکی بود.. و روی آسمان.. بعد از ابرها روشن شده بود
من از مرز عبور کردم.. شناسه من دفترچه کوچک قهوه ای رنگی بود.. که فراوان مزین شده بود به مهر های قرمز..
تا روزی که مهر عبور خورد کنار بقیه نشانه های ممنوع..
من از مرزها عبور می کردم

هوا گرگ و میش بود..

از زمین که فاصله می گیری مرزها کم رنگ می شوند..کوهها و دریاها و ابرها پر رنگ.. همان ها که صاحبان اصلی زمینند.. طبیعتی که از ما بزرگتر است.. عظیمتر.. از آغاز تا امروز.. حتی پیش از شروع

بیست و هشت چه عدد خوش آیندیست.. تقسیم پذیر.. بخش پذیر بر هفت و چهار به اندازه دو سال کمتر از سی..
بیست و هشت ساله شدم.. هوا سرد بود و ارتفاع ما از زمین بسیار .. چراغها خاموش بود.. چراغ کوچکی بالای سر من روشن..

دفترم باز بود.. صورت مردم را تصویر می کردم.. صورت ها را مرور می کردم..خنده ها.. صداها.. دردها..فریادها

سالی که گذشت و من بیست و هفت ساله بودم
چه سال بزرگی.. چه سال عجیبی
سالی که زیباترین تصویر زندگیم را دیدم..

تصویری که زیبایی را برایم مطلق می کند.. بی کم و کاستی.. زیبایی را تمام می کند و از نو شروع می کند

من "مردم" را دیدم

همان ها که رفته بودند به خیابان .. بی شمار بودند.. تا انتهای خیابان..از هر طرف .... بدنی عظیم.. با دست و پایی تا افق کشیده شده.. پخش شده توی کوچه های شهر..
افقی از
" مردم"
که زیباترین تصویر دنیاست

آدمهای کنار هم .. با قدهای بلند .. اندام های کوتاه.. دماغهای پهن و دماغهای باریک.. مردهای سیبیلو ..شکم های گنده.. دخترهای تراشیده.. زنهای چاق و خانه دار.. پیرمردهای خمیده.. شلوارهای طوسی ..کمربندهای چرمی.. بلوزهای چارخونه...راهراه.. سیاه و سفید.. رنگ ها.. همه رنگ ها. مانتوهای بلند..یونیفرم های تنگ....آدمهای عینکی.. چادر به سرها .. دست بندهای سبز..آدمهای کوچک تر..بچه ها ..نشسته بر شانه های بلند تر ها.... با موهای بسته شده دو طرف سر. سر بندهای سبز. لپ های سرخ..
آدمهای کنار هم.. با دستهایی به سمت آسمان .. به نشانه صلح و پیروزی

مردم را دیدم در بیست و هفت سالگی.. تصویری که زیباییش را بی واسطه و مطلق دریافت کردم ..
و دریافتم که فراموشی ممکن نیست..

جایی بین زمین و آسمان...انعکاس صورتهای مردم در دفترم می نشیند روی شیشه عینکم
...تصویر مردم حک شده جایی روی مردمک چشمم..
از همان جا که دنیا را نگاه می کنم.. و طبیعت را که بسیار از ما بزرگ تر است..

از بالای ابرها هیچ چیز پیدا نیست
من از مرور زیبایی مطلق ذوق می کنم..

از مرور صورتها.. با آن ابروهای پهن.. موهای فر خورده .. چشمهای سیاه ..قهوه ای ..آبی.. سبز

حالا من مردم را دیده ام همان ها که تمام روزهایم به اتصالشان به یکدیگر فکر کرده بودم.. به وصل شدن ذهن هایشان.. به یافتن نقطه های مشترک..به برخوردشان با یکدیگر.. به پر شدن جاهای خالی میانشان.. به گفتگو کردنشان با هم.. به راه رفتنشان کنار هم.. به زنجیر شدن دستهایشان .. به بدن هایشان.. بدنهای مردم شهرم.. بدن های راست... بدن های خمیده.. پوست های آفتاب خورده تاریک.. یا سفید مثل صورت مادر بزرگم

من مردم را دیده ام.. و این یگانه تصویر، فراموش نشدنی ترین تصویراست..
و این دیدن.. فعلیست در گذشته که تا امروز و تا بعدها ادامه دارد. برگشت نا پذیر است..

در گذر زمان..واقعه در ذهنم پخش می شود...بزرگ و بزرگ تر می شود..
تصویر زیبا از حدود خاطرات خوش می گذرد..از محدوده "داستانی تعریفی" برای کسی بعد از من فراتر می رود..
تاریخ می شود....و در روایت من برای آنها که بعد از ما می آیند، اینگونه شروع میشود:

-- بیست وهفت ساله بودم که "مردم" را دیدم
و تاریخ مقابل چشمان من با دستان مردم ساخته شد..
همان دستانی که آسمان را نشانه رفته بود.. به صلح و به پیروزی.. --

من زنجیره انسانی بلندی را دیده ام که خورشید در امتدادش غروب نمی کند..
شهرها را زیر پا می گذارد..
همان شهرهایی که عبور از مرزهایشان برای بسیاری از رهبران بزرگ سبز - ساده مردمان صلح طلب کشورم- به حکم همان شناسه های کوچک قهوه ای رنگ ممکن نیست... من دیدم که چطور صدایشان بدون مهری بر گذر نامه مرزها را طی کرد..فریاد شد.. در همان میدان غریبه پیچید.. به گوش مردمی دیگر رسید.. و چه بسیار نگاهها که تغییر کرد..چه بسیار حس های مرده که زنده شد..
و امید که مثل خنکای دم صبح پیچید درهوای ذهنمان

من اتصال مردم را به هم دیدم.. در آن کشاکش رنج و امید و فاصله

در آن کبودی ماندگار ظلم و جهل بر بدن خواهرم در خیابان

در آن ذوق لمس بیشمار بدنها در فاصله دو میدان

در آن رنج چسبیدن به دیواری آجری در سایه بدنی که سپر شد بدنت را.. از ترس فرود آمدن چماق

در آن خیسی نا گزیر صورتها در هوای گریه آور تهران.. روزهای دویدن در خیابان ..جنگیدن در کوچه ها

من سربازان صلح را دیدم .. ایستاده با تمام قامت کوچک خود ..محکم.. آرام.. استوار..رنجور. بزرگوار با دو انگشت بر افراشته ..با لبخندی که تکثیر امید بود ..در آن روزهای وحشت ..

من مردم را دیدم و فهمیدم همه چیز آرام آرام و برای همیشه تغییر خواهد کرد

و این تغییر را گریزی نیست وقتی که مردمی بایستند کنار هم.. با دستانی به سمت آسمان.. با چشمهای بزرگ و سیاه.. چشمهای باریک و قهوه ای..با لبهای سرخ .سیاه ..خاکستری.. با لبانی بسته.. با بدنها، این اولین، این آخرین، این تنها سلاح

این تغییر را گریزی نیست وقتی که بدنِ بزرگ متولد بشود..خیابان را بپوشاند..لبخند بزند.. شعر بگوید.. دستهای سبزش را بالا ببرد.. به نشانه پیروزی.. به نشانه قدرتی که انکار نا پذیر است.. معنی حقیقی و اصیل قدرت است..

من دانستم مردمِ کنار هم را شکستی نیست..
آنزمان که با هم و برای حرکت به سمت جلو فکر می کنند.. و از فکرهای تک تکشان شعوری بزرگ متولد می شود خردی که راه را باز می کند به سمت آینده... آنجا که مردم حاکمان اصلی سرنوشتشان خواهند بود

من مردم را ملاقات کردم
همان ها که در ذهنم بارها تصویرشان کرده بودم.. و کاغذها سیاه شده بود از خط خطی من دور چشمهایشان ، در آن سالها که خیابانهای تهران را زیر پا می گذاشتم برای دعوت تک به تک شان به انتخاب
آنها را در واقعیت دیدم
با همان زیبایی خیره کننده ... که همه را دچار ثبت لحظه می کرد.. با دهانی باز..خیره به مونیتور موبایلها.. که ثبت شود این واقعیت ..این حقیقی ترین حالت تاریخ.. این لحظه اکنون ..که به سبب عظمتش قرار است به اندازه تاریخ طولانی شود

و همه چیز برای همیشه بعد از آن ملاقات تغییر کرد

و دانستم که این تغییر را سر ایستادن نیست.. چرا که به اندازه طبیعت بزرگ است.. و همان اندازه با شکوه و زیبا

حالا من بیست و هشت ساله شده ام..
مردمی که دیده ام در خانه هایشان مشغول زندگییند.. پختن غذایی.. یا خواندن چند خطی از نوشته ای. . رقصیدن .. یا شادمانی از تولد دوستی.. زندگی در شهرم ادامه دارد.. حتی در خانه مادری که اتاق دخترش چند ماهیست خالیست.. و آن شنبه نحس رفته بود که زیبایی مطلق را دوباره با بدنش بسازد.. و در خانه همسران تنها هم... زندگی هست.. سرشار و همیشگی... با بچه هایی که دور اتاق می چرخند و بازی می کنند.. و هر از گاهی مادر را نگاه می کنند که ایستاده به دعا ..

من بیست و هشت ساله شدم و دیگر روزها را به انتظار نمی نشینم.. من روزها را می سازم..در تکثیر خوش آیند امید..در تکرار دلپذیر صورتها در صفحه های دفترم..میلیون ها کاغذ سفید لازم دارم... برای ترسیم میلیونها صورت گوناگون کنار هم.. آنچنان که در واقعیت بی واسطه و مستقیم دریافت کردم..
می دانم که صورتها را ترسیم خواهم کرد..

و در یکی از همان روزها که مدادم روی کاغذ می لغزد
به سبب میل عظیمی که به تکرار آن تصویر با شکوه در هوا هست
دوباره بدن بزرگ شهر را خواهد گرفت و در کوچه ها پخش خواهد شد
..در افقی از مردم ..
در روز پیروزی

ومرور می کنم آن سال را..در آینده..
و در شب تولدم در تهران... در شبی از شبهای آبان .. در کنار عزیزترین دوستانم..
موقع فوت کردن شمع ها..

به یاد می آورم آرزوی امسالم را..

که مشترک بود با آرزوی میلیون ها انسان دیگر..

آرزویی از جنس مردم
آرزوی پیروزی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 23, 2009

صغم الحلومه



این مقاله آخر هفته اعتماد است.

گفت چیزی است در حد راحت الحلقوم اما راحت پائین نمی رود.

در دوره ناصری که پاتخت بزرگ شد و آب کرج را آوردند، برج و باروئی یافت، دفتر عبور و
مروری، نظم روزانه را عسس برقرار می کرد و شب ها شب پا بود و شبگرد، هر وزیری هم طویله ای داشت و هر صاحب شان و مقامی هم، و طویله نه جای نگاه داشتن اسب و الاغ، بلکه محبس بود، تا کنت مونت فرانسوی را استخدام کردند، سرهنگ فرنگی آمد و شد رییس نظمیه و برای اولین بار تشکیلات پولیس را راه اندازی کرد.

برای افتتاح شاه خودش دو بیتی گفت پولیس را با تدلیس و تلبیس قافیه کرد و بر سر در اداره مرکزی پولیس خوش خط نوشتند، لباس همشکل دوختند و نظمی به شهر دادند از جمله زندان ها را در بستند به جز طویله نایب السلطنه.

در فرمان همیونی آمده بود که "بنا به استدعا، طویله شاهزاده والا نایب السلطنه دست نخورده بماند". در همان فرمان نوشته آمد که این طویله برای کسانی است که امر جهان مطاع ملوکانه مقرر می شود "در طویله باشند تا فضولی نکنند، حرف یاد رعیت ندهند، چشم و گوش رعیت را باز نکنند. شبنامه ننویسند، ژلاتین کاری نکنند، اوراق ضاله نگاهداری نکنند و... " کنت وقتی از شاه پرسیده بود چرا طویله کامران میرزا بماند، به زبان خودشان فرموده بودند این سهم دارالحکومه است. کنت که تازه داشت فارسی یاد می گرفت، به زحمتی پرسیده بود صغم الحلومه. شاه هم شنگولی کرده و گفته بود بله همان صغم الحلومه، مثل راحت الحلقوم خیلی هم پائین دادنش راحت است. و بعد هم خنده فرموده بودند. کنت هم دیگر هیچ نگفت و این سخن از وی ماند که طویله کامران میرزا صغم الحلومه است. بعد هم همه جا از این محبس به عنوان "صغم الحلومه" یاد می شد.

بعد از آن مصیبت که در سنه 1313 بر سر قاجار آمد در میان پیران این قوم شایع بود که منیر السلطنه عروس شاه [ همسر نایب السلطنه حاکم تهران] یک ماه قبل از مصیبت به خواب دید که همه شهر شده طویله نایب السلطنه و از هر طویله شعله ای برپاست. منیرالسلطنه زنی با خدا بود و دلش لرزید و معلوم نشد چه در سرش افتاد که نذر کرد شب های جمعه به تعداد کسانی که در طویله حبس بودند یک کاسه آش و یک کیسه خرما ببرند و بدهند به محبوسین طویله. همان جا که می گفتند مشکل از آن بتوان جان سالم به در برد.

میرزا رضا عقدائی از جمله محبوسان طویله نایب السلطنه بود که دو بار از آن جا جان به در برد. بار اول تعهد سپرد که زبان درازی نکند و "من بعد اگر پشت سر شاهزاده لغز گفت دو مقابل حبس بکشد به اعمال شاقه هم". بار دوم وقتی بود که عریضه نوشت به هر جا و از جمله به پیشگاه همیونی. عارض شده بود که نایب السلطنه و اذنابش به قدر صد و هجده تومان شال و ترمه از او برداشته اند و دین خود را ادا نمی کنند و جواب سر بالا می دهند و با هر مراجعه سر می دوانند". همان شب قزاق های حکومتی ریختند و میرزا رضا را دست بسته بردند و در سه ماه او را انداختند ته طویله. ته طویله جائی بود تاریک که محبوس در آن به انفراد در پستوئی به غل بسته می شد و زیر اندازش کاه بود و روزی چند بار از دریچه بالا نوکرای نایب السلطنه ته مانده غذای مطبخ شاهزاده را می ریختند پائین که محبوسین بخورند. با این همه در هر زمستان نیمی از محبوسین طویله جان می دادند.

میرزا رضا در صغم الحلومه جانش به لب رسید، و هر روز مرگ از خدا می خواست تا زمانی که از همان دریچه شنید زنش آمده و طلاق می خواهد. زن گریه می کرد که این یتیم مانده نان ندارد بخورد، آزادم کن که بروم زیر یک سقفی که دست کم شکم این را سیر کنم. خون در رگ های میرزا به جوش آمد با فریاد به زن گفت تا فردا ظهر مجال بده می آیم و نان می آورم. و همین که مطمئن شد زن و بچه اش رفته اند شروع کرد به فغان و زنجیر زدن، آن قدر کرد که یکی از دوستاقبان ها با شلاق آمد و همان جا بود که میرزا رضا گفت محضردار بیاوریم مهر کنم که طلبی از نایب السلطنه ندارم بعد هم مرا ببرید پابوس که از هر چه نوشتم و گفتم توبه کنم.

گرچه کار بدان سادگی نبود اما فردایش او را از طویله بیرون انداختند. وقت رها کردنش به تعداد تومان هائی که طلبکار بود به او پس گردنی و اردنگی زدند. نه به آرامی بلکه به دستور هر اردنگی چنان بود که مرد سکندری می خورد و در پس هر اردنگی سرگیجه داشت. و بعد هم تا خودش را به حمام پشت خندق انداخت که می دانست بو می دهد از فرط چرک و کثافت بارها زمین خورد رهگذران سکه ای پرتاب می کردند به این هوا که غشی است.

میرزا رضا ده روز بعد خودش را در جاده دید رفت به تبریز و بعد با چه بدبختی به بادکوبه و با کشتی به استانبول. برای زیارت سید جمال الدین اسدآبادی. در راه بارها قصه خود را برای همراهان گفت و هم قصه سید جمال را که در تهران هر روز هزار هزار مردم به زیارتش می رفتند اما همین نایب السلطنه داد سوار الاغش کردند و با لباس پاره نفی بلدش کردند و حالا در هفت کشور سلاطین به دستبوسش می روند و در شاه نشین جایش می دهند.

و همان جا از زبان سیدجمال الدین شنید که گفت کسی که ظلم را به هر بهانه تحمل کند عذابش به اندازه ظالم است. آنکه ظلم عیان ببنید و ساکت بماند در عقوبت ظالم شریک است.

چند هفته بعد میرزا رضا به ایران برگشت و در زاویه شاه عبدالعظیم منتظر شاه ماند. شب جشن های قران رسید و انتظار او سر آمد.

فردایش که باید جشن های پنجاهمین سالگرد سلطنت ناصرالدین شاه برقرار می شد پایه های آتش بازی در این سو و آن سوی پاتخت وامانده بود، امین السلطان جسد شاه را خوابانده بود در سرسرای ورودی کاخ، در را بسته و کلید را در جیب جلیقه گذاشته بود، به ساکنان حرم که شیون سر داده بودند نهیب زده که می خواهید آشوب شود بریزند سر به تن هیچ کس نگذارند. و میرزا رضا را هم داده بود به زنجیر کشیده در کنار پله های منتهی به ایوان تالار، که کسی نتواند با وی سخن بگوید. و در عین حال مراقب بود کسی صدمه ای به او نزند تا شاه تازه بیاید و فرمان بدهد. تمام شب را او و شاهزاده درویش صفاعلی ظهیرالدوله همان جا قدم زدند یا نشستند، و از بی اعتباری جهان حکایت ها گفتند و شعرها خواندند.

به اولین بازجوئی ها مشخص شده بود که میرزا رضا از کجا آمده و تحت تاثیر چه کس به این خیال شده و سرگذشتش چه بوده است. ظهیرالدوله وقتی شرح ظلم هائی را شنید که بر میرزا رضا رفته بود سری جنباند و همچنان که تسبیح می انداخت پی در پی گفت نکنید آقا نکنید. در چهلم روز حادثه در خانقاه وقتی یکی از جمع دراویش رسید با مولائی گفت و پرسید چه آمد بر سر ملوکانه، ظهیرالدوله دستی به سبیل خود کشید و گفت هیچ صغم الحلومه گلوگیر شد، راه نفس بست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, November 18, 2009

قصه من و آقا

هی گفتم آقا قربون جدت من را نفرست هر جا، نگو برو ببنین بچه ها بالا پشت بام کفتربازی نکنن، نگو برو بزن تو سر این مردک که اشغال هاش را در کوچه ریخته، چقدر گفتم آقا بفرستین نه نه آقا یا دایه صغرا بره بهشون بگه، دعوا راه انداختن و قشون کشی تو در و همسایگی خوب نیست. ما را وارد قصه نکنید بگذارید هیبتمان سر جایش باشد. اما هیچ توجهی نفرمودند.

ما هم که امربر بودیم و مواجب بگیر و کجا خیال آن داشتیم که رو حرف آقا حرف بیاوریم یا خدای ناکرده نه و نو کنیم. تازه پیغام برها هم هی می گفتند صلاح مملکت خویش خسروان دانند. یک بار گفتم آقا اگر اجازه میدهید موقعی که آقازاده سید محمد با بچه های محل دعوایشان می شود من این دور و برا نباشم، بروم بیرون از محله. همین بروبچه ها را بفرستم که جداشون کنند، فرمودید آن وقت تو هی گردن کلفت کنی و وجاهت الممالک باشی. گفتم من هر چه هستم متعلق به شما هستم، نوکر که از خودش نام ندارد، هر چه شما بفرمائید. از جهت مصلحت گفتم که مصلحت آقا مصلحت ماست. نگاهی فرمودند یعنی پس حرف نباشد.

نه نه خدا بیامرزم که جز مسجد و گاهی اوقات بازارچه امامزاده جائی نمی رفت و جز با همین در و همسایه رفت و آمدی نداشت یک شب جمعه که رفته بودم دستبوسش گفت رحیم چرا نمیروی یک کار آبرودار مردمداری برای خودت پیدا کنی. گفتم چه حرفا میزنی نه نه زیر سایه آقا هستم چی بالاتر از این، می دانی چقدر مردم آرزو دارند جای من باشند. گفت خب بگذار به آرزویشان برسند چرا همه ثواب ها را تو ببری، بگذار بهشت درش باز بماند. کلفت تر از این هرگز بارم نکرده بود مادرم. و بعد رویش را کرد به آسمان و گفت دعاها و نذر و نیازهای من پیرزن مگر چقدر اثر داره وقتی هزار تا ناله و نفرین هست. خدا خودش نگرت دارد. از نه نه م هیچ توقع نداشتم، با این همه محبتی که آقا به اون و خانواده ما داشتند. هیچ نفهمیدم پیرزن سوز دلش از کجاست، چی می بیند با آن چشم و چار از کار افتاده که ما نمی بینیم.

دفعه دومی که مرا فرستادند تا اجاره خانه را جمع کنم، پول ها را که تقدیم کردم فرمودند اعشارش مال خودت. کاش عقل داشتم و می گفتم من ششلول به دستم و خنجر پرکمر دارم، مرا چه به دخل. نه که نگفتم که خیلی هم مزه کرد. بعدش هم عادتم شد. دو دانگ تلغرافخانه، چند تا جواز نفتی، عشر مداخل درب دوم میدان فروش ها، اجازه داری سقاخانه. من بی سواد بودم یکی نبود به آقا بگه قربان جدت برم تو که سواد داری و هفت عالم دیده ای چرا یادت رفت که آقای صاحب اختیار به رضاخان که شاه شده بود چی گفت. خودتان نقل کردید که صاحب اختیار گفته بود به پهلوی، قشون را دنبال مال و املاک نفرستید. قشون را دنبال جمع آوری کشت خشخاش و انحصار چای نفرستید، بگذارید از قشون داغی و کینه ای در دلی نباشد. قشون بماند برای جنگ با اجنبی. مگه بعد یورش متفقین که همه آواره و نگران شده بودیم و ناموس و مال و آبرویمان در خطر بود، خودتان صد مرتبه یاد نکردید و نگفتید کاش به سخن صاحب اختیار گوش داده بود و قشون را نگاه داشته بود برای دفاع از ملک، تا جلودار اجنبی باشه، نه که تیشه رو به خود. قدیمی ها می گفتن قشونی که دعای مردم را همراه نداره، قوت به بازو ندارد.

چه فایده داشت گفتن. گرچه گفتنی هم در کار نبود. مگر آن تابستان نبود. گرمای ضل صلات ظهر بچه ها را انداخته بود تو جوی آب، و در زمین خالی پشت ماست بندی توپ بازی می کردند و الک دولک. یک دفعه توپ خورد شیشه را شکست و یک دفعه هم دولک بچه ها سوت شد تو حیاط و افتاده تو پله های زیرزمین و آقا که در آن جا استراحت می کردند از خواب پریدند و داد زدند و مرا صدا کردند گفتم بله آقا. فرمودند مگر مرده ای چند بار گفتم جلو این اشغال بچه ها بگیر، تو این گرمای تابستون حالا چه وقت الک دولک است. دو تا بزن تو سرشون. سرنیزه را بردار و چماقت را هم ببر، چماق روسی را برای خوشگلی نخریدم که، دو تاشون را فلک کن محله آرام میشود.

آن روز وقتی رفتم تو زمین خالی که بچه ها داشتند در آن جا الک دولک بازی می کردند، همه شان بازی و چوب را کنار گرفتند و مودب سلام کردند. ترکه ها در دستم ماند، گفتم بچه ها برید بعد از ظهرست و مردم خوابیده اند عصر بیائید بازی، که یک دفعه یکی شان به صدا در آمد و گفت خب نخوابن، ما که مث بعضیا خونه مون حوض سنگی نداره، قوروق نداریم ، دربند نداریم، حیاط خلوت نداریم که برویم قائم باشک بازی کنیم. دیدم چکار کنم. اگر کاری نکنم همین قشونی که با خودم آورده ام میروند و گزارش میکنند به آقا و هزار جور بارم می کند، پس دستم رفت عقب و آمد جلو و کوبید تو گوش حسنک یتیم مانده خودم که داشت باهاشان بازی می کرد. می شکست دستم. سرش را بلند نکرد. هیچ نپرسید از بابای قرمساقش آن همه باد و بروت تبر لوطی گری و چماق قلندری برای همین ما دو تا بچه بود. بچه ها رفتند. هنوز احترامکی داشتیم که تو رویم نایستادند.

و همه این ها را در فرصت های مقتضی به زبان بی زبانی خدمتشان عرضه کردیم اما گوش نفرمودند، یعنی خبرشان نبود که در دل رعیت چه می گذرد. در نگاه رعیت چه می گذرد. انگار مصیبت ها از یادشان رفته بود که چقدر به آقا بزرگ ایراد داشتند و خودم از زبانشان شنیدم که فرمودند آقابزرگ با همان مختصر دور و بریهایشان گمان داشتند که همه کارها فیصله است و دیگر هیچ معضلی نیست. حالا کی باید این سید را بیدار می کرد. هیچکی. چرا از بقیه مایه می گذارم یکیش خودم که هر روز بلند می شدم و امیدم به این بود که خوش خدمتی کرده باشم ، یک چیزی بفرمایند تا من هم تائید کنم. یا گاهی از من بپرسند رحیم بیرون چه خبره، تو محله، تو کوچه، تو برزن و بگم قربان همه دعاگو، همه شکرگذار.

وقتی آقازاده سید محمود نصف محله را شوراند علیه نصف دیگر، فرمودند برین این یاغی های اجنبی پرست را به غلط کردن بیاندازید. یکی از ما نگفت کدوم یاغی، کدوم اجنبی پرست، تو آقای همه باید باشی، چرا خودت را و اعتبارت را دادی دست این بچه تخس، تازه چرا ما را گماشتی به دوستاقبانی. ما را انداختی تو راه ظلم. ما را گذاشتی جائی که دستمان به خون بچه هامان رنگین شد. حالا زور داری و قدرت داری کسی پاپیچمان نمی شود اما آیا همیشه همین طوری است. یعنی اساس دنیا این جوریه. یعنی همه آن کتابخانه به آن بزرگی توش یک کلمه ننوشته دنیا به گرسنگی و وبا می ماند اما به ظلم نمی ماند. یعنی این ها فقط برای گرم کردن سر ما بود.

این ها همه در سرمان بود اما یک چیز، شاید وفاداری، شاید ترس، شاید ترس از دست دادن هیبت، نمی گذاشت صدایمان بلند شود.

تا آن روز که نه نه حسن، مادر بچه ها صدایش بلند شد. تو این بیست و چند سال هیچ وقت رو حرفم حرف نزده بود، زن مطیع و نجیب و حرف شنو. ظهر که رفتم خونه دانستم فضا سنگین است، نه رختی به بند بود و نه بو و برنگ مطبخ در خانه پیچیده. درسکوت سفره را انداخت و ناهار را چید در آن و خودش رفت کنار سماور. با بافتنی خودش را سرگرم می کرد. یک کلمه از زبانم در رفت که مگر ناهار نمی خوری ضعیفه. که یکهو سر رفت، جوشید و سر رفت. داد زد: کوفتو بخورم، زهر مارو بخورم، زهر هلاهل بخورم از این زندگی راحت بشم. و مثل انار ترکید.

می گفت کی ماها از تو باغچه ییلاق خواستیم، کی رخت و لباس نو خواستیم، من که به عزت تو عزیزم، بچه هات هم لباس همدیگر را رو نیمرو، کوتاه بلند پوشیدند و به رو نیاوردند که همکلاس هایش چه دارند. همین دوستانت که با تو در قشون بودند و حالا رفتن دنبال تجارت و کسب ، مالشان سرشان را بخورد، به اندازه تو نفرین نمی شوند. هم جواز نفت گرفتن و هم تو تیمچه حجره دارند، مال از هند میارن و به فرنگ میبرن، تو یکی چرا نرفتی. نه که بروی و برای ما باغچه و طلا بیاوری، نه که راه و نیمراه به حج و زیارت بریم و پزش را بدهیم، نه که ولیمه بدهیم و لقب بگیریم. نه همه این ها را نمی خواهیم. می رفتی این جل را می کندی و می دادی به اهلش عوضش بچه هات سر به زیر نمی شدن...

همین طور می گفت که حوصله ام سر رفت و داد کشیدم چی شده زن ورور جادو شدی، کدام سر به زیری . مگه مال کسی را خورده ام، ما که ظاهر و باطنمان معلوم است و جانمان کف دستمان برای امن و امان شماها، کدوم سر به زیری.

نه نه حسن بغض نگشوده داشت که گفت هیچ خبر از دور وبرتان ندارید، نه آقا نه تو و بقیه، فقط دست به سینه بودن بلدید. قلدری برای مردم بی دفاع بلدید. قرار بود با قشون سلم و تور بجنگید حالا افتاده اید به جان مردم. نمی بینی دو ماه است حمام جرات ندارم برم از زخم زبان مردم، بچه هات دو سه ماه است که مکتب جرات ندارن برن. هم مکتبی هاشان، همان ها که شما با هیبت قشون به غل و زنجیرشان کرده اید یا شلاقشان زده اید حالا با دست نشان می دهند یتیم مانده های مرا و میگن این باباش از عمله ظلم است. رحیم آقا اسمت شده عمله ظلم. خدا مرا بکشد که نباشم و نبینم، خدا کرم کند نشنوم. اون دفعه که این یتیم مانده دومی نصف روز آمد و گفتیم ناخوش شده، خناق نداشت، سیاه سرفه نداشت، دعواش شده بود در مکتب. دیده بود به دیوار با زغال اسم باباشو نوشته اند. رفته بود دعوا، گلاویز شده بود اما همه بچه ها با هم دم گرفته بودند، این هم کتاب و دفتر را انداخته بود و دوان دوان آمد خونه. حالا هم اون بزرگه گذاشته رفته...

زن این را گفت و ولو شد لب سفره. بلند شدم از کوزه آبی ریختم رو چارقدش. سرم را گذاشتم پهلوی سرش و زدم به گریه. کاغذ مچاله بچه در مشت هایش بود. نوشته بابا رحیم. چطور دلت آمد. تو که این همه دل بزرگ داشتی. مرا ببخش. می روم و در کوه و بیابان، یک طرف دیگر زمین. نمی دانم آن جا کجاست اما جائی هست که انتخاب با خودم باشد که ظلم بکنم یا نکنم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 15, 2009

جایزه ای برای همه دخترانم


خبر ویژه خبرنامه گويا را که خواندم از هر خبری برایم خوش تر بود به جز خبر آزادی نفیسه و بهمن و احمد و عیسی. این گزارش از مراسمی است که جایزه ای معتبر را به ژبلا بنی یعقوب داده اند. یکی از الگوهای خبرنگاری در ایران. من که قبلا هم نوشته و در چند جا هم گفته اند بار سنگین جنبش اصلاح طلبی ایران را بر دوش دختران خبرنگار می بینم برایم خوش تر از این چه خبری که دنیا هم از ماجرای ما خبر دارد. چه رسد به پیام سنجیده خانم بنی یعقوب.


مراسم اهدای جايزه شجاعت به سه زن روزنامه نگار هفته گذشته در شهر لس آنجلس برگزار شد. يکی از برندگان اين جايزه ژيلا بنی يعقوب، روزنامه نگار ايرانی بود که موفق به حضور در اين مراسم نشد. او با ارسال پيام کوتاهی به اين مراسم، از مخاطبانش دعوت کرد که از جمهوری اسلامی ايران خواستار آزادی فوری همه روزنامه نگاران زندانی در ايران به ويژه روزنامه نگاران زن شوند. متن اين پيام توسط دکتر رضا اصلان، نويسنده معروف ايرانی مقيم آمريکا خوانده شد، به اين شرح است:

"زمانی که خبر اهدای جايزه شجاعت را شنيدم تصور می کردم در چنين روزی به همراه همسر روزنامه نگارم، بهمن احمدی امويی، در ميان شما خواهم بود. همسری که همواره پشتيبانی قوی برای من در فعاليت های روزنامه نگاری بوده است. اما امروز که اين پيام را برای شما می نويسم او بيش از چهار ماه است که در زندان اوين است. زندانی معروف که هم زمان با اعتراض های مردمی نسبت به نتايج انتخابت رياست جمهوری ايران، تبديل به زندانی بزرگ برای فعالان اجتماعی و سياسی و روزنامه نگاران شده است. هم اکنون بيش از سی روزنامه نگار و وبلاگ نويس ايرانی در زندان هستند. روزنامه نگارانی که جرمی ندارند جز انجام فعاليت های حرفه ای شان. دليل اصلی بازداشت اغلب آنها چيزی نبوده جز پوشش اعتراض های مردم. در واقع آنها می خواستند صدای مردمشان را انعکاس دهند. برخی از آنها فردای انتخابات بازداشت شدند بدون اينکه حتی فرصت گزارش کردن اعتراض های مردمی را پيدا کنند."

من امروز، ضمن سپاس فراوان از بنياد بين المللی روزنامه نگاران زن که من را سزاوار اين جايزه دانسته اند، می خواهم جايزه ام را به همکاران روزنامه نگارم که در زندان هستند، تقديم کنم. در وهله اول به دو زن روزنامه نگار، هنگامه شهيدی و فريبا پژوه و سپس آن را به همسر مهربانم بهمن احمدی امويی تقديم می کنم.

از تک تک شما می خواهم از جمهوری اسلامی ايران درخواست کنيد که فوری به حبس روزنامه نگاران ايرانی بويژه روزنامه نگاران زن پايان دهد."


برندگان جايزه شجاعت در روزنامه نگاری برای گزارش حقيقت مبارزه می کنند

برندگان جوايز سال ۲۰۰۹ شجاعت در خبرنگاری و موفقيت در زندگی مربوط به سازمان بين المللی زنان در رسانه های جمعی به هنگام خبر رسانی عليرغم اينکه جان خود را به خطر انداخته و همواره مورد تهديد و خطر حمله قرار دارند، بسيار ثابت قدم و با پشتکار عمل می کنند.

آنها از تجربياتشان به عنوان روزنامه نگار در ميزگردی که اين ماه در باشگاه ملی رسانه ها در شهر واشنگتن دی سی برگزار شد صحبت کردند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, November 14, 2009

پانزده روز است دلمان تنگ است

این خبر امروز اعتماد است

تماس حجت شريفي با خانواده اش؛فرشاد شريفي برادر حجت شريفي از تماس تلفني او با خانواده خبر داد.
او به پارلمان نيوز گفت؛ «حجت روز پنجشنبه در تماس تلفني کوتاه با خانه در خصوص مسائل کاري و برنامه هاي شرکت سفارشاتي انجام داد.» وي افزود؛ «حجت از وضعيت همسرش نفيسه بي اطلاع و نگران او بود و سراغ او را از ما گرفت.»
شريفي تاکيد کرد؛ «در اين تماس تلفني کوتاه از مکان نگهداري حجت سوال کرديم که باز هم متوجه نشديم او و نفيسه در کجا بازداشت هستند.»
شريفي خاطرنشان کرد؛ «در 10 روز گذشته که نفيسه و حجت بازداشت شده اند تنها اطلاع ما از آنها يک تماس کوتاه چند دقيقه يي نفيسه با خواهرش بوده و حجت هم تنها دو تماس چند دقيقه يي با خانه داشته است.»

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

به یاد مهدی سحابی


این مقاله امروز اعتماد است درباره مهدی نوشته ام و یک از هزاران نگفته ام از خصلت های او.

مهدي سحابي گرچه اين سال هاي آخري اصرار داشت به تصادف روزنامه نگار شده و تحصيلاتش هم
نشان مي داد به هنر بيشتر متمايل بوده است تا روزنامه نگاري، اما شوخي مي کرد و وقتي اين را مي گفت طنز تلخي در کلامش بود. مثل خيلي از وقت ها که انگشتش را مي کشيد زير سبيل پرپشتش و سخني مي گفت که چند تا معنا داشت.

مهدي روزنامه نگار بود. گرچه هيچ گاه مصاحبه نکرد. هيچ وقت پاورقي ننوشت. جز يک بار يادم نمي آيد گزارشي هم تهيه کرده باشد اما مهدي معتدل بود. جدي مي گرفت کار را. مصلحت انديش بود. در عين نرم رويي بر سر موازين مي ايستاد سخت. و اگر روزنامه نگاري ايران چنان بود که بايد، خانه يي گرم داشت، سقفي داشت تا از باران حفاظتش کند و پنجره يي که نور از آن به درون بتابد، اميدي داشت و آينده يي. اگر به اندازه نجاري در اين ملک، قاعده و قراري داشت، بي شک مهدي سحابي روزنامه نگار مي ماند. روزنامه نگار خوبي هم مي ماند.وقتي انقلاب شد فقط چند سالي بود که روزنامه نگاري مي کرد، مقاله مي نوشت اما نماينده و مورد احترام روزنامه نگاران بود و در انتخاب ها و صف ها قدر مي ديد، متفکر و بالانگر بود. اما چيزي نگذشت که آشکار شد در اين خانه زلزله و توفان دائمي است، تب و تابش مدام است، آنقدر که طبع او برنمي تافت.

پس از اينکه از روزنامه نگاري نوميد شد بي آنکه دل کنده باشد رفت و راه ترجمه در پيش گرفت. با آن وسواس که داشت، با آن تسلطي که به دو زبان زنده داشت، با آن همه که خوانده بود چه کسي بهتر از وي براي ترجمه مارسل پروست؟

روزي را به ياد مي آورم که سخن از وي و کارهايش بود و آقاي انجوي شيرازي تمايل داشت مهدي را ببيند. من مامور دعوتش، و کريم امامي مقدم شد و پرويز داريوش بر عهده گرفت چندصفحه يي از يک ترجمه وي را مقابل کنند. اين بزرگواران مي خواستند خوب سبک سنگينش کرده باشند، عيار سنجيده باشند به قول شرف خراساني به ذره محکش زده باشند. دل نگران نبودم که مهدي از عهده امتحان غيابي برنيايد که پهلوان بود و استاد. نگران فاصله نسل ها بودم. دغدغه اما از نوآوري هايش بود که مبادا درکش نکنند. اما چنين نبود. زنده ياد کريم امامي که تا بود جوان و تر و تازه مانده بود اما و حتي پرويز داريوش هم شهادت داد. آن هم نه به سادگي. وقتي بازگفت که چگونه مهدي سحابي را امتحان کرده است غيابي، معلوم شد سه صفحه يي از پروست را برگزيده و با متن انگليسي اش تطبيق داده و هم در آن زمان نوشته يي از آلن بارت را بلند برايمان باز کرد و معنا کرد که چه خوش معياري داده بود براي برگردان از يک زبان به زبان ديگر، براي درک و فهم ديگران. و چنين بود که پرويز داريوش که به دشواري فلک را در جاي خود بي نکته مي ديد و بي سوسه مي پذيرفت و براي هر يک از ناموران لطيفه يي و لغزي نغز در گوشه ذهن پنهان کرده داشت، و عبيدگونه طنزي تيز، از در درآمد، بلند و محکم گفت نخير بايد من و [...] کچل و فيلسوف [...] کلاه مان را برداريم و ديگر هم نگذاريم، نه سر خودمان و نه سر هيچ کسي. بهتر است که دم کني را بگذاريم که زمانمان گذشته. و بزرگان شهادت دادند که زمان مهدي آغاز شده است. و ما که نسلي بوديم که ادبيات جهان را از پشت آينه کدر و معوج ترجمه هاي قلابي کم مايگان خوانده بوديم و چه عجب اگر کج بار آمده بوديم، بايد حسرت مي خورديم به نسل تازه که کسي مانند مهدي سحابي گذرش مي دهد از گردنه هاي سخت زبان و فهمش را آسان مي کند.

کيست که هنگام خواندن در جست و جوی روزگار ازدست رفته سطر به سطر نايستد، و گاهي نفسش نگيرد از نازک کاري و کج تابي پروست. و کي بود که چنين هيولايي را بتواند برگرداند به زباني ديگر.

چنين بود که وقتي روزنامه نگاري قفس تنگي شد، مهدي به هنري که داشت و به پشتکاري که به کار انداخت، مترجمي پيشه کرد. و اين همه کتاب که از وي مانده يادگار همان سال هاست. منتظر بوديم که تئاتري هم برپا دارد، کارگرداني هم کند يا حتي بازي. اما جدي نگرفت و از ميان هنرها که داشت قلم مو را برداشت و نگذاشت. به همين اندازه امکان داشت در گرافيک يا در عکاسي صاحب نام شود. اما نقاشي نگهش داشت. طبعي را که آرام مي نمود نقاشي آرامش بخشيد.

اما تا اين بخش را نگويم حديث مهدي سحابي و روزنامه نگاري اين ديار را به پايان نبرده ام.

وقتي صنعت حمل و نقل به همت عميد و فيروز که او دوست شان داشت پا گرفت، مهدي هم گرم شد دوباره و فيلش ياد هندوستان کرد. و چنين بود تا ماهنامه پيام امروز هم. و چه خوش احوالي بود در شوراي دبيران اين هر دو ماهنامه وقتي مهدي تهران بود و ابتدا سبيلش و بعد خودش از راه مي رسيدند. خنده ها و شوخي هايش، و ايستادگي هايش، تيزبيني و درکش. و در اين دوران هر شماره گزارشي نوشته يکي از يکي خواندني تر. نگاهش به غرب و گاجت هايش موشکاف و سختگير است و به شرق مهربان اما منتقد. وقتي سرگذشت آن ايراني را نوشت که ساليان دراز است که در فرودگاه پاريس مانده، محبوس و اسير بوروکراسي کهنه اروپا شده، انگار همان نوشته بعدها سناريوي اسپيلبرگ شده است در فيلم فرودگاه.

در نوشته هاي مهدي سحابي پيداست که اين همه از اروپايي ها آموخته اما هرگز در درون خودش برابرشان کم نياورده. مبهوت هنرش، مبهوت رافائل و ميکل آنژ و داوينچي بود. مجذوب لو کوربوزيه بود. عاشق دالي بود. اما انگار در آفرينندگي اينان حيران بود، در آن چه آفريده بودند. سرشکسته نبود قزويني مرد در برابرشان.

اما اين همه گفتم هنوز هيچ نگفته ام از غبني که روزنامه نگاري اين ملک دارد که 30 سالي مهدي سحابي را نداشت، و فقط هشت نه سالي داشت. اگر اين خانه دري داشت و درش بر پاشنه يي مي چرخيد، اگر اين حرفه به اندازه نيم رنجي که اعضايش مي کشند سامان مي گرفت، مهدي سحابي داعيه نداشت عمر به کار ديگر بسپارد. گرچه در عمر پربارش که هيچ کم نداشت آثاري از خود نهاده که کافي است تا نامش را بزرگ دارد.

غبن بزرگ تر اينکه رماني را که در ذهن داشت به پايان نبرد. و با همين چند قصه که نوشت نشان داد دارد سرش را برمي آورد از پشت ابرها. افسوس که زمانه مجالش اندک بود و اين را هيچ نمي دانستيم. اما گويا خودش مي دانست خيلي جدي اش نمي گرفت. جناب زندگي را. و اين جمله آندره مالرو را فراوان دوست داشت و مي گفت به هر چند زبان که مي دانست. آنجا که گفته است زندگي چيز بي ارزشي است و باارزش تر از آن چيزي نيست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, November 13, 2009

دلمان تنگ است


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 12, 2009

شرم بر ما و درود بر شما


شرم بر ما که چنین جامعه ای ساختیم که جای شما جوانان همه هوش همه ذوق و همه دانائی به جای لابراتوارهای بزرگ و سالن های آمفی تئاتر و سخنرانی های سازنده و آموزاننده ، سلول های خالی زندان بوده است.

درود بر شما درود بر شما و یارانتان که در این عکس نیستند چه هادی حیدری و محمد قوچانی که هنوز خستگی راه از تنشان به در نشده و چه نفیسه زارع کهن که چشم دوستانش خیره به در مانده تا خبر از او برسد چه بهمن اموئی که نه فقط ژیلا که همه در انتظار آن شیرند و چه هنگامه شهیدی که در بستر بیمارستان است از محبت روزگار،

در این تصویر : عماد بهاور ، مهدی شیرزاد ، محمد رضا جلایی پور، حسین نعیمی پور، مهدی میردامادی، سمیه توحیدلو، امین شیرزاد كه هریك مدتی زندانی بوده‌اند، دیده می‌شوند. گناه از من است و دوریم از خانه که یکی از بچه ها را نشناختم .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 8, 2009

چه حکایت ها خواهد داشت


این بار چندم است. این را از خودم می پرسم. یا از زن چاقی که روزنامه می فروشد در کیوسک کوچک دم در پارک جنگلی، و در این پنج شش سال بارها کسی را دیده است که با چشمان قرمز می آید و در ابهام جنگل گم می شود، در هر یک از فصول وی را دیده است که بیشتر سر در خودست و گاهی در وسط جنگل می ایستد، آسمان را می نگرد و ایستاده می گرید.

بارها از خود پرسیده ام زن چاق که هر وقت هم کار ندارد روزنامه می خواند پیش خود فکر می کند این مرد کیست که هر روز روزنامه ای می خرد و انگار می رود تا خود را در جنگل گم کند اما دو ساعتی بعد روزنامه اش باز نشده باز می گردد و از همین راه که آمده می رود. می پرسم آیا زن چاق می داند که گاهی نفسم می گیرد و دلم فریاد می خواهد اما انگار دستی دهانم را بسته است.

انگار نیست واقعیت است هر بار کسانی هستند که بگویند بد می شود برای نفیسه، برای هنگامه، برای حجت، برای هادی. خراب می شود پرونده حسین. و باید با نگاهی خالی به افق خیره شوی، به مرد سالخورده که سگش را آورده برای هواخوری لبخندی بزنی. و بعد نگاهت پر از آب دیده شود چرا که در دل از خود پرسیده ای آیا بچه های مرا به هواخوری می برند.

چرا هر بار باید هیچ نگویم، هیچ ننویسم. چرا باید فریاد نزنم و نگویم سزای بچه های ما زندان نیست. آن ها تنها گناهشان این است که در زمانی زاده شده اند که قرار بود زندان ها مدرسه شوند و قرار شد شهرها آباد شوند و گورستان ها ویران چون دیو رفته بود و مشخصه دیو این بود که گورستان ها را آباد کرده بود و شهرهای ما را ویران. گناه بچه های ما این است که تا داشتند بزرگ می شدند صاحبان آن همه شعارهای دلنشین دریافتند دنیا به این سادگی نیست و حکومت هم به این آسانی نیست و عوض کردنش هم به این سادگی نیست. پس شروع کردند به ساختن زندان و پاک کردن شعارهای کهنه. شروع کردند به پاک کردن هر چه شعار بود و شروع کردن به گرفتن هر کس در جشن پیروزی حضور داشت. و شروع کردند ... ضرب در چند. این دیگر چه بود، از کجا آمد؟. نگهداشتن حکومت به این بهای سنگین چرا. گوش بستن به سخن های همه معنایش چیست. حکومت را تبدیل کردن به کارخانه دیکتاتور سازی چه معنا دارد.

سال های سال پیش در مقاله ای به مناسبتی نوشتم از کودک چینی که یک شب شورش کرد. پدرش نگهبان معبد و خادم بت بزرگ بود، پسرک نیم شب برخاست از جان گذشته بود وقتی که کلنک برداشت و افتاد به جان بت بزرگ. عجبا بت بزرگ پوک تر از آن بود که گمان می رفت. پسرک باورش نمی شد که با شکستن بت نه که دنیا خراب نشد بلکه بت خود را هم نتوانست حفظ کند و به ذره های ریز بدل شد و پسرک از خستگی دمای صبح به خواب رفت. ندید که پدرش آهسته آمد و بالاپوشی روی او انداخت. و او فردا که از خواب برخاست دوستان را هم صدا کرد و اهل محل و شهر گرد آمدند و از خرده های بت، بت های تازه ساختند. بتخانه رونق دوباره گرفت، چون او و پدرش و همشهریانش کار دیگری جز نگهبانی بت نمی دانستند.

آن جا روی آن نیمکت کنار برکه ای که ماهیان و پرنده ها در آن آزادند و نه تیراندازی هست و نه ماهی گیری، دو جوان همچون دو پرنده در گوش هم نجوا می کنند، دست هایشان با نفس هم گرم می شود. هوا ناجوانمردانه سرد است اما چراغ رابطه روشن است و عشق گرمابخش. جوان های ما چرا مانند همسن و سالانشان در هر جای جهان نیستند که یا بی خبر باشند و قانع، یا آزاد و رها. چرا آنان که نغمه خوان آزادیند جایشان در قفس است و تو باید هیچ نگوئی و هیچ ننویسی تا مبادا پرونده خراب تر شود. دائم سر در گریبان بگوئی نکند بنویسی که این ها بچه هایم بودند و معتدل ترین و قانع ترین جوانانی که تصورش می رود، همه راضی به رضا و معتدل، واگر شرط است که نیست همه مسلمان و دین باور و قرآن خوان.

باز این صدا در گوشم پیچید. ننویس که پرونده خراب نشود. اما کدام پرونده. مگر اصلا پرونده ای هست. کدام پرونده، چطور ما به این توهم و خیال تن داده ایم، چرا مانند فلج شدگان یا تسخیرشدگان داستایوسکی شده ایم.

یکی از این درخت ها کهن ترست. پیداست که سالش از صد گذشته، بر تنش پیدا نیست اما می توان دانست که چند بار آدمیان پیشانی خود را بر پوستش گذاشته و گریسته اند، یا سر خود را بر تنش کوفته اند از بی پاسخی. این نیمکت که چنین ساکت و بی سخن نشسته در کنار راه باریک شنی و منتظر رهگذر خسته ای است که بر دامانش بنشیند، اگر روزی باز گوید چه ها شنیده و چه ها دیده، چه حکایت ها خواهد شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, November 6, 2009

آقا مصطفی به اندازه

آقا مصطفی لوتی و مشتی مدرسه بود، درس خوان متوسطی اما ورزشکار با اخلاق و پیشاهنگ خوشنام و در جشن های مدرسه همواره مورد تشویق و کارساز. بزرگ هم که شد اهل هیچ مشرب سیاسی نبود. می گفت سیاست پدر و مادر ندارد. در جشن های نیمه شعبان بنا به ارادتی که به امام زمان داشت همه کار می کرد و جلودار و پیشقدم بود، در جشن های چهارم آبان هم. اما این طور که می گفتند هیچ وقت نپذیرفته بود که باید جلو عکس شاه کرنش کند و یا در سینما، قبل از هر فیلم، وقتی سرود شاهنشاهی پخش می کردند، بلند شد. بلند نمی شد همان طور در جایش می نشست. خیلی وقت هم بود که این کار را می کرد.

در آن سالی که همکلاسی ها برخی شان به دانشگاه رفتند، آقا مصطفی در کنکور شرکت نکرد، در یک فروشگاه بزرگ به کاری مشغول شده بود.، و کمی بعدش خبر رسید که او را گرفته اند. همه تعجب زده شدند. دو روز بعد مادرش رفت در خانه تنها تیمساری که در محله شان ساکن بود و خواست بلکه ایشان پادرمیانی کند که شنید تیمسار در بخش فرهنگی ستاد مشغولند و این امور مربوط به ساواک است. راه دیگری هم جز راه دفتر سرهنگ رییس کلانتری بلد نبودند خانواده اش. از آن طریق هم کار به جائی نرسید. در دادگستری هم به محض آن که نام سازمان امنیت به میان آمد همه خودشان را جمع کردند و از دخالت در موضوع شانه خالی عذر خواستند. عموی مصطفی کسی را می شناخت که عریضه نویس جلو دادگستری بود، پیدایش کردند و او گفت که راهش نوشتن نامه ای است برای دفتر مخصوص و دربارشاهنشاهی.

عاطفه خانم این طوری بود که فهمید شب های جمعه و در دعاهای نیمه شبی اش باید چه کسی را مسبب دستگیری فرزندش معرفی کند. حتی در زیارت حضرت معصومه هم این در یادش ماند. یکی از شب هائی هم که پیرزن سر گذاشته بود به ضریح امامزاده صالح، یکی از خدام آمد و از وی خواست برود چون که دیر وقت شده است. مادر مصطفی که می دانست قصر سلطنتی همان نزدیکی هاست از خادم امامزاده صالح پرسیده بود همسایه تان رفت به خانه ش، رسید. خادم که می دانست مقصود چیست گفته بود آره لابد دیگه مادر. و زن مستاصل گفته بود اما بچه من ده هفته و دو روزه که نیامده خانه. و در همین حال بلند شده بود چادر نمازش را جمع کرده بود و خدایائی گفته بود که از هیبتش چناز کهن امامزاده هم بر سر ایمان خویش لرزید.

تا ماه گذشت و آقا مصطفی برگشت. نصف شده بود و بی حرف. ساکت به همه معنا. حتی جواب سلام ها را با حرکت سر می داد. جشن نیمه شعبان را هم با حدت و شدت بیش تر، اما بی حرف و بی گفتگو گذراند. طاق نصرت زد، صندلی چید و نقل و نبات پخش کرد، شام گرداند و خلاصه سنگ تمام گذاشت. دو سه روز بعدش هم ناپدید شد. رفت به شهرستان ها. برخی گفتند به خانه عمویش رفته. بعضی هم گفتند که زنی گرفته و زندگی درست کرده است.

سال های سال بعد که سینما ها را آتش زده بودند و سرود شاهنشاهی هم از یاد همه رفته بود و دیگر کسی مجبور نبود وقت پخش سرود بلند شود یا کسی نبود که راپرت بدهد، و جائی نبود که راپرت بگیرد، آقا مصطفی برگشت. و آن موقع شرح ماجرا را گفت. معلوم شد وقتی که او را به راپرت یک راپرتچی گرفتند دو سه هفته اول ولش کرده بودند در سلول انفرادی و بعد صدایش کرده بودند برای تشکیل پرونده. بازجو پرسید بود عضو کدام حزبی، مرامت چیست. آقا مصطفی گفته بود حزب و مرامی ندارم. گفته بود چه کسی ترا به ضدیت با شاهنشاه و انقلاب شاه وملت تشویق کرد. گفته بود هیچ کس . پرسیده بود پس از کجا با اعلیحضرت خصومت داری. گفته بود ندارم. گفته بود به فعالیت های مضره علیه نظام شاهنشاهی اعتراف داری. گفته بود نه. آن قدر گفته بود که مرد بازجو فریاد زده بود مردیکه پس میگی من با بیست سال سابقه آخر عمری مسئول پرونده یک خیابانی شده ام و تو را بابت این که رگ پایت گرفته بود آورده اند این جا.... و بعد هم فریاد زده بود من درستت می کنم. به اندازه ات می کنم.

بعد هم صدا کرده بود و چند نفر آمده بودند و مصطفی را زده بودند، تا سه چهار ماه آن قدر زده بودند تا حاضر شده بود اعتراف کند به همه آن چه بازجو گفته بود. این که مخالف نظام شاهنشاهی است، با حاکمیت ملی و تمامیت ارضی تعارض داشته و مشغول تشویش افکارعمومی بوده است، مصطفی هنوز بعد ده سال معنای این یکی را نمی دانست.

حالا دارم تجسم می کنم هادی را، حجت را، نفیسه را، هنگامه را، محمد را ... بازجو می پرسد و آن ها جواب می دهند ما با کارهای آقای احمدی نژاد مخالفیم ولی با نظام و اسلام و قانون اساسی و ولایت فقیه ... و جواب همان هاست که در کیفرخواست ها آمده. همان که چهل سال قبل به آقا مصطفی گفته بودند. گویا دادستان ها در زمره وظایف اصلی شان یکی هم این را نوشته اند که متهم را به اندازه کنند. درست کنند. آقا مصطفی کنند.

نگهبان خوش طینت مامور صدور کارت عکس دار [کارتکس] اوین به نویسنده می گفت چه عیب دارد همه مردم این جا هم یک پرونده داشته باشند مثل ثبت اسناد. گفتم نه عیبی ندارد اما آن شعار را چه باید کرد که بر دیوار جلو در ورودی اوین نقش بسته "زندان ها را مدرسه می کنیم" و بالایش نوشته امام خمینی. به خنده گفت همه جای شهر پاک شده نمی دانم این جا چرا اینقدر جان سخت بوده که هنوز مانده . گفتم برای این که بعضی ها شرم کنند. می خواست چیزی بگوید اما احتیاط کرد. قبلا گفته بود دو ماه دیگر بازنشسته می شود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 5, 2009

عبرتی از سیزده آبان امسال

آن چه دیروز در خیابان های تهران، و چنان که شنیده ام در چند شهر دیگر، گذشت، نه سخنی بود که کس نشنیده بود و نه می توان گفت که غریب است در کشوری هفتاد میلیونی که صد نفرشان هم چنین بگوبند. اما به باورم این که جمعی هر چند کوچک در روز روشن و در خیابان فریاد بزنند و بالاترین مقام کشور را قاتل خطاب کنند و به همین ملاحظه بگویند ولایتش باطل است، معنای درونیش این است که چیزی شکست. حریمی به حق یا به ناحق فروریخت. آن هائی که شش سال پیش نامه نوشتن چند وزیر را به رهبر "حریم شکنی" می خواندند حالا موجدین این امر را
نامگذاری کنند لطفا.

جنبش سبز به قتوای عقل و به توصیه آقای خاتمی شعار مرگ بر ... نمی دهد، به نظر می رسد و امید می رود همین ها که امروز گفته شد تندترین شعاری باشد که در ذهن سبز می چرخد. نسل گذشته در تظاهرات منتهی به انقلاب و سقوط رژيم پادشاهی، تا ماه ها، به شعار معروف "مرگ بر شاه" نرسیده بود، حتی آیت الله خمینی تا یک ماه قبل از انقلاب نگفته بود شاه باید برود.

شتاب امروزی شعارهای تند البته بیش تر از اثر وجود رسانه های خارج از کنترل حکومت است [همان ها که اصطلاحا رسانه های بیگانه لقب گرفته]. اما چنین نیست که گمان رود هر جنبشی و هر تظاهراتی الزاما سرانجامش به آن جا می رسد که شعارها می گویند، بلکه چه بسیار حرکت ها که با درایت و مدیریت به تفاهم و وحدت تبدیل می شود. نمونه نزدیکش افغانستان، انتخاباتی با تقلب برگزار شد. کاندیداها همه گفتند و رقیب اصلی و قوی اعتراض کرد و دنیا صدایش را شنید. کار به بررسی کشید. تا کمیسیون گفت تقلب شده است حامد کارزای پذیرفت. این یعنی برگزاری انتخابات در دور دوم. خطر بزرگی بود اما چاره ای نبود. و به همین سادگی هم از مهلکه رست. گمان نکنید که کارزای هم کسانی را نداشت که در گوشش بگویند سفت بایست و مقاومت کن مردم افراد قوی را می پسندند اندکی وابدهی دیگر کار تمام است.

طرفه آن که سیستم مدیریتی ایران تنها کشوری بود که صبر نکرد تا تکلیف قطعی انتخابات افغانستان معلوم شود و در همان مرحله به کارزای تبریک گفت. انگار داشت همان را توصیه می کرد که در ایران به کار گرفت. یعنی تن ندادن به بازشماری واقعی. در ایران رهبر حاضر نشد بپذیرد در سیستمی که تحت نظر شورای نگهبان است خللی نشسته. از همین رو ولایت خود و ریاست جمهوری احمدی نژاد را به هم بست چرا که در جلسات خصوصی مدیریتی گفته شده بود اگر یک گام در مقابل این ها عقب بنشینید انتها ندارد.

اما امروز در میان شعارها، انگار مردمی این همه را می دانستند و دست مقابل را کاملا خوانده بودند که شعار علیه آقای جنتی هم می دادند. به نظرم این اهمیت درجه اولی داشت. معیار و اندازه آگاهی مردم را می رساند که خوب می دانند مشکل از کجاست.می دانند آقای احمدی نژاد از کجا آمده است. می دانند که در خوشبنیانه ترین نظر و قضاوت، صعود او حاصل سوء استفاده اش از اطلاعاتی است که از محل بیت المال، در شورای نگهبان گردآوری شده بود. و البته بستن با منابع قدرت و کاستن از ریسک اجرا.[این داستان باید روزی گشوده شود]

در پایان امروز کم نخواهند بود کسانی مانند آقای حدادعادل که رفت و حرف های سی ساله را تکرار کرد آن بالا، که اگر گزارش امور را بخواهی بگویند "سیزده آبان با حضور میلیون ها تن از وفاداران نظام برپا شد و صدها نفری هم که به اغوای رسانه های بیگانه به خیابان ها ریخته بودند به همت امت حزب الله منزوی شدند" همان مضمونی که ازصدا و سیما هم پخش شد. از این گونه گزارش ها پرست در آرشیوهای دولتی و نشان می دهد تا روز 21 بهمن سال 57 هم در جلسات دولتی و فرماندهان نظامی جز همین ها چیزی نبوده است. نمونه دیگرش محمد صحاف وزیر تبلیغات صدام که حتی وقتی تانک های آمریکائی وارد بغداد شده بودند همان سخنان را می گفت که سال ها گفته بودند. اما پیداست که واقعیت آن نیست که در گزارش های متملق ریبس پسند بروکراتیک می آید. اما در عین حال تمام واقعیت هم این نیست که در رسانه های بین المللی پخش شد که با دیدن آن ها گمان می رفت چند میلبون نفری در تهران و شهرهای بزرگ همه شعارهای مخالف داده اند.

راست و درست این است که در این روزگاران که خبر از بالاو پست می جوشد و مردمان جهان اگر بخواهند بی خبر نمی مانند شهریان خبر شنو و خبر شناس، در ذهن خود به هر رسانه ضریبی داده اند. ضریب رسانه های جمهوری اسلامی نزدیک سیزده است. یعنی از صد واحد، سیزده واحد درست و قابل اعتماد. رسانه های بین المللی و جهان آزاد گاهی ضریبشان به هشتاد می رسد.

شاید از همین روست که آن ها که در ایران متن های هفتگی برای امام جمعه ها می نویسند و همان را در روزنامه هائی مانند کیهان هم چاپ می کنند یکی از سوژه های همیشگی شان تاکید بر این است که رسانه های بین المللی مستقل نیستند. تلاش دستگاه حکومتی بر بی اعتبار کردن همه رسانه هائی است که مهارشان دست دولت ایران نیست. یعنی هر کس از نظارت استصوابی ارشادی ما نمی گذرد "بیگانه" است و چون بیگانه شد دیگر حسابش روشن است، گوشش نکنید و به من گوش کنید که راست می گویم. اما غافل که مردم می دانند و خوب می دانند که چه را باید از اخبار صدا و سیما شنید و کدام خبرها را از منابع دیگر.

اما جز ضریبی که مردم برای رسانه ها دارند، ضریبی هم در اهمیت دادن به اخبار، در ذهن مردم و روزنامه نگاران وجود دارد. کاربرد این ضریب کجاست. وقتی که خبر برسد هشت نفر آدم در قاهره وسط خیابان الحمرا علیه حسنی مبارک شعار دادند، یا در جده علیه ملک عبدالله، یا در عراق سابق علیه صدام حسین، این خبر هم برای رسانه های خبری مهم است و هم برای بینندگانشان. چنان که تا 29 بهمن سال 56 چنین خبری از تهران هم اگر می رسید مهم بود و هزار حرف و حدیث بر می انگیخت. اما همین تعداد و بلکه بیشتر اگر علیه روسای دولت اروپائی تظاهرات کنند برای هیچ کس خبر نیست. معمولی است. در کلاس اول روزنامه نگاری در این باره می گویند اگر سگی پای یک کودک را گاز بگیرد خبر نیست اما اگر کودکی پای سگی را گاز گرفت خبرست و باید منعکس شود. البته اگر یک باره صد سگ پای صد کودک را گاز گرفتند باز هم خبرست.

کسانی مانند مدیر روزنامه کیهان و مدیران خبر شبکه های تلویزیون که می نویسند توجه رسانه های جهانی به تحرک مخالفان در ایران زیادست و همین را نشانه ارتباط جنبش سبز با بیگانگان می گیرند، خود می دانند که چنین نیست. چرا که اگر به برخورد رادیوها و مطبوعات جهانی به مسائل ایران در پائیز و زمستان 1357 نگاه کنند، آن زمان تلویزیون های ماهواره نبود، ولی از روزی که آیت الله خمینی به پاریس رفت صدها خبرنگار و فیلمبردار دهکده نوفل لوشاتو را پر کرده بودند. با استدلال امروز کیهانیان، لابد در آن زمان هم رسانه های بین المللی با آیت الله سر و سر داشتند. که چنین نبود و نیست. علت اصلی عملکرد حکومت شاه و حکومت آقایان است که چنان فضای ساکتی ایجاد می کنند که هر صدائی با ضریبی که دارد تبدیل به آوار می شود.

کسانی مانند صفارهرندی و معاونش که موقع خداحافظی اعلام داشت که تنها اشتباهمان این بود که مماشات کردیم. یعنی کم تعطیل کردند، کم توقیف کردند، لابد متاسفند که کاری نکردند که همه روزنامه نگاران اصلاح طلبان به نان شب محتاج و در لبه خودکشی قرار گیرند، ندانسته و گاهی برای خود شیرینی و حفظ مقام، مدام ضریب اعتماد به اخبار حکومت و کشور را کاهش می دهند و به همان نسبت ضریب بزرگ نمائی خبرهای علیه حکومت را افزایش می بخشند. آماری که به تازگی منتشر شده که ایران را در انتهای جدول آزادی بیان جهان نشان می دهد [به استثنای سه کشور] از همین جا به دست آمده است.

آن ها آیا نمی دانند در کشوری گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده زدن به سر رییس دولت چیزی در حد سه روز حبس یا 150 دلار جریمه دارد، و درکشور دیگری همین که دانشجویی با زبان احترام آمیز از رهبر بپرسد چرا کسی از ایشان انتقاد نمی کند، خبر بزرگی است و آن دانشجو قهرمان می شود. و شایع می شود که او را بازجوئی کرده اند.

این که نوشتم چیزی شکست بدان معنا نیست که معتقدم حکومت ایران راهی جز سقوط ندارد، بلکه سخن از شکستن و افتادن در روندی است که می تواند به قدرت کشور منجر شود و می تواند به نقطه ناگزیر. کافی است نگاهی به بالاترین گروه های تصمیم ساز سال های گذشته کنند و ببینند کسانی که تصمیم های بزرگ گرفتند و الان دیگر در بازی نیستند چه می گویند. نگاهی به کسانی اندازند که اینک در جلسات تصمیم گیری حاضرند و از خود بپرسند آیا ممکن است که عده ای این همه بر سر همه امور همعقیده باشند.

در جست و جوی راه هائی برای ایجاد تفاهم ملی و توقف بحران باید گفت: طرح های ابتکاری و مضحکی مانند "جنبش سبز علوی"متعلق به سردار محمدرضا نقدی هیچ کاری نمی کند جز این که میلیاردها تومان ظرف سه روز برای تهیه شال و علم و کتل سبز از بودجه بیت المال خارج و در کیسه دیگران می رود. چه رسد که وی به محض قرار گرفتن در سمت تازه وعده داد که سه میلیون بسیجی مصنوعا سبز را به میدان در آورد و به غائله پایان دهد. کاشکی دیگران چنین به شوخی نگرفته باشند ما را.

برای اثبات آن چه گفته شد این تحلیل خبرگزاری جمهوری اسلامی را که دیروز عصر مخابره شده بخوانید و لحظه ای تامل کنید که افرادی با این میزان تسلط آیا قادر به حمل این بار بزرگ هستند:

بررسى همزمان اخبار رسانه‌هاى معاند و نحوه و محل حضور اغتشاشگران نشان مى‌دهد که عوامل اغتشاش در تهران از خارج از مرزهاى ايران و رسانه‌هايى که عمدتا در خلاف مسير خواست عمومى مردم ايران سخن‌پراکنى مى‌کنند، خط مى‌گيرند و عمده جريان از دست عواملى مانند کروبى و موسوى خارج شده است.گزارش ايرنا حاکى است، برخى از اين رسانه‌هاى خارجى مانند العربيه، الجزيره، بى‌بى‌سي، سى‌ان‌ن و فرانس 24 با پخش گزارش‌ها و تصاويرى از راهپيمايى روز گذشته مردم تهران به مناسبت سالروز تسخير لانه جاسوسى و روز ملى مبارزه با استکبار جهانى درصدد نمايش ناآرامى گسترده و خشونت پليس عليه مردم برآمده‌اند. اطلاع‌رسانى لحظه به لحظه اين رسانه‌ها از محل‌هاى تجمع و درگيرى اغتشاشگران و در پى آن حضور پررنگ عوامل اغتشاش در نقاط مذکور، حکايت از آن دارد که مديريت اين جريان در آن سوى مرزهاى کشور بوده و هدايت تجمعات از دست عواملى مانند کروبى و موسوى خارج شده است! به هر رو برگزارى مراسم 13 آبان ديروز که با حواشى بسيارى نيز همراه بود تا عصر روز گذشته نيز ادامه پيدا کرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 2, 2009

رمزگشائی از سیزده آبان


روزها همچون هم اند و چون هم نیستند. کدام یک شبیه به هم اند در تاریخ ملت ها. اما هر کدام از روزها تاریخچه ای به دنبال می تواند داشت. و همین جاست که تفاوت ها گاه فاحش می شود. اینک رسیده ایم به نزدیکی نیمه آبان. آیا می توان در این روز دنبال ماجراهائی گشت که مشخصش بدارد.

در پرش های سیزده آبانی، همان روزها که شهری چون تهران، شهر چنارها و لک لک ها، زمین و زمانش زرد می شود، چنین می نماید که حادثه ها می توان یافت. چندان مهم که گذری بر آن گذری است هر چند کوتاه بر تاریخ معاصر. پس انگار یکی از این زنده یاب ها، که بعد از هر زلزله در دست گروه نجات است و حرکتش می دهند روی زمین زلزله زده می گذرد و زنده ای یافته و از همین بالا دارد خطش را دنبال می کند. بی خبر از بن بست ها و خطرهائی که در زیر پوست زمین درج است.

سیزده آبان سال 57 هنوز شهر شعله می کشید و انقلاب در جانش بود اما هنوز شاه نرفته بود گرچه شب ها سرد بود و صدای تانک در گوش جان ها و الله اکبر بر پشت بام ها، کماندوها نابهنگام حمله ای به دانشگاه تهران بردند، دوربین پرویز نبوی فیلمش را گرفت و هیکل باریک دکتر شیبانی که یک تنه ایستاده بود در مقابل هیبت کماندوهای ارتش شاهنشاهی [آخرین جلوه استقلال دانشگاه، چون نفر بعدی دکتر محمد ملکی رییس دانشگاه شد که هم اکنون در زندان است] روی پرده تلویزیون های مردم نشست و خون در رگ ها به جوش آمد از فکر اینکه جوانانشان هدف تیر و سرنیزه ها هستند. از این زمان تا اوج گیری نهضت چنان که شاه برود و امام بیاید فاصله ای نبود.

سال بعدش اما سیزده آبان داستانی دیگر شد. شعله ها فرونشسته اما هنوز شعارهای انقلابی بر دیوار ها بود و جوانانی که سال قبل هدف گلوله ها واقع نشدند این بار جلوه گری گرفته بودند. در این روز جمعی از اینان [از همه گروه ها] از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند. آنان به خیال خود کاخ های سلطنت را فتح کرده بودند و مانده بود فتح کاخ های استکبار جهانی که مظهرش همان ساختمان خیابان تخت جمشید [طالقانی فعلی] بود که به شدت توسط کمیته ماشالله قصاب [که حکم از یکی از دو معاون آقای مهدوی کنی رییس کمیته های انقلاب داشت، یعنی یا حجت الاسلام ناطق نوری و یا حجت الاسلام علی فلاحیان] محافظت می شد. گرچه یکی دو تفنگدار دریائی آمریکائی هم بودند که سفیر و مقامات اصلی سفارت را مراقبت می کردند. جوانان از دیوار سفارت بالا رفتند. دو سه تیری شلیک شد اما دیپلومات ها به تفنگدارها دستور دادند که تیراندازی نکنند و نفر اولشان راهی وزارت خارجه شد تا مانند دفعه قبل شاید کسی به داد برسد. جوانانی که از سفارت بالا رفتند در روزنامه ها خوانده بودند که آمریکا به شاه سرانجام اجازه ورود به نیویورک داده و تحلیل کرده بودند که این یعنی آمریکا قصد دارد شاه را به تخت برگرداند.

در آن زمان دولتمردان و اعضای شورای انقلاب [روحانیون بزرگ زمان] باور داشتند که چنین تحلیلی درست است. اما به اطمینان می توان گفت هیچ یک از آن ها که امروز زنده اند دیگر باور ندارند که در سال 58 بازگشت شاه به ایران ممکن بود. مهندس بازرگان و دکتر یزدی در آن زمان هم می دانستند و احیانا آیت الله بهشتی و مصطفی چمران وزیر دفاع که نه در آمریکا میلی به بازگرداندن شاه هست، و نه در شاه توانی. اما به همین نسبت جوانانی که از دیوار بالا رفتند هیچ تردیدی نداشتند که تحلیلشان درست است و آمریکا دارد تدارک کودتا و بازگرداندن شاه را می بیند و دولت بازرگان هم مماشات می کند و دارد انقلاب را به خطر می اندازد. کسی نمی داند که در آن زمان آیت الله خمینی هم می دانست که شاه بازگرداندنی نیست یا نه.

حکایت سیزده آبان سال 58 می توانست مانند اسفند سال قبلش شود، با دخالت چند عضو شورای انقلاب حل شود و آمریکائی ها نجات یابند، اما چنین نشد. طرفه آنکه پیر این قوم، فردایش با شرایطی پذیرفت که جوانان را تائید کند. جوانان به شرایط تن دادند و شبانه موسوی خونینی ها روحانی معرفی شده توسط احمد خمینی را به ریاست خود برگزیدند و دانشجویان هوادار گروه های سیاسی چپ را از جمع خود بیرون راندند. و شد آنچه پیش بینی ناپذیر بود. انقلاب خط عوض کرد. همان کسی که با تصمیم خود چنین کاری را تائید کرد و به آن ابعاد و اندازه داد، یعنی آیت الله خمینی، گفت این انقلاب دوم است. انقلاب دوم، سالخوردگان و با تجربه ها را از اردوی انقلاب راند، از بازرگان و دکتر سحابی، تا شریعتمداری و طالقانی [گرچه این آخری راندنش اعلام نشده درگذشت] تا تیم از فرنگ برگشته انقلاب [گرچه بنی صدر یک سالی به غلط خود را مستثنی دید].

این انقلاب دوم چندان اساسی بود که حادثه مهم حمله نظامی [گرچه محدود] کماندوهای آمریکائی [عملیات طبس] را در پی آورد. حادثه ای که با شکست آمریکائی ها، اهمیتش در تاریخ گم شد و حادثه مهم تر را که شاید بتوان انقلاب سوم نامید، یعنی جنگ هشت ساله.

در ظاهر اولی با تصمیم دولت آمریکا صورت پذیرفت[وقتی پذیرفت که شاه را به نیویورک ببرند] و آخری با تصمیم صدام حسین شکل گرفت که خیالات بزرگ داشت در مغزی کوچک. اما در عالم واقع چنین نبود. هر دو حادثه سرنوشت ساز با تصمیم آیت الله خمینی چنین بزرگ شد که زندگی نسل ها را در ایران و منطقه تحت تاثیر گرفت. میلیون ها خانوار، هزاران میلیارد دلار ثروت جا به جا شد، و اگر اثرش را در حرکت شوروی در حمله نظامی به افغانستان در نظر آوریم و تاثیر این حادثه را در فروپاشی بلوک شرق، باید گفت این دو تصمیم بنیانگذار جمهوری اسلامی اثری مهیب در جهان گذاشت و جهان دو دهه پایانی قرن بیستم را بیش از هر حادثه دیگر دگرگون کرد.

پس سیزده آبان سال 58 مهم بود و مهم تر شد. از جمله چهره آیت الله خمینی را باز و آشکار کرد. پس از این ها بود که مشهور گشت که او می خواهد و می شود. چنان که گفت شاه برود رفت، گفت کارتر برود رفت، هنوز ده سال مانده بود تا معلوم شود که آخرین برود او که صدام حسین باشد، نمی رود. در پایان جنگ پیرمرد از همین رو با آن نثر منقلب و پرسوز جام زهر نوشید، وقتی که سایه مرگ هم پشت در بود. اما سیزده آبان اتفاق افتاد، در زمان خود هیچ کس حتی بزرگ ترین شخصیت قصه یعنی آیت الله خمینی هم نمی دانست که این روز و این حرکت با تاریخ سیاسی پایان قرن بیستم چه می کند. آندره فونتن سه سال بعد درباره این روز نوشت "به حتم چیزی شبیه به شکست آمریکا در ویت نام بود، جوانان از دیوار بالا رفتند چیزی شبیه به هزیمت آمریکائی ها از سفارتشان در سایگون"

اگر این سخن مدیر لوموند را اصل بگیریم باید گفت ماجرای فتح سفارت آمریکا در سایگون [هوشی مین سیتی بعدی]، پایان سی سال درگیری در جنوب شرق آسیا بود و سیزده آبان و حادثه تهران آغاز سی سال درگیری مسلمانان میانه خاوری آسیا با آمریکا.

کمتر از ده سال بعد از انقلاب دوم، خالق این انقلاب درگذشت و ادامه ماجرا را برای جانشینان خود گذاشت. جانشینان وی آقایان خامنه ای و هاشمی رفسنجانی شدند، گفته شد وی خود چنین خواسته [یا دست کم اینکه مخالفتی نکرده بود که] این دو تن پشت به پشت و دست در دست کار را جلو برند از جمله اینکه با سرمایه ای که پدر نظام نهاده بود روزگار بگذرانند و بکوشند آن سرمایه را به هدر ندهند. آن سرمایه "نه" به آمریکا بود. همان سرمایه ای که روز سیزده ابان به حساب جمهوری اسلامی و ملت ایران ریخته شد. از آن پس دولت ها بودند که می خواستند مصرفش کنند[گرچه که دولت میرحسین موسوی به این ماجرا وارد نشد] و رهبر بود که می باید جلویشان را بگیرد. در اول کار برای حفظ سرمایه هر نوع مذاکره و معامله ای با آمریکا ممنوع اعلام شد، مگر در موارد خاص.

اول بار مذاکره بین دو طرف، در پایان گروگان گیری رخ داد و گفتگو با وارن کریستوفر [معاون وزارت خارجه کارتر] و تدارک بیانیه الجزایر بود. دوم بار فرماندهی جنگ موافقت کرد که برای تقویت جبهه ها با دولت ریگان معامله شود [حکایت ایران – کنترا]، چنین می نمود که این هر دو ماجرا که اجرایش را هاشمی رفسنجانی به عهده داشت، با اجازه جماران، پس از صوابدید مقامات عالی و برای حفظ نظام بود، نه مانند ملاقات پنهانی قطب زاده و نماینده کارتر که سرش را به باد داد.

اما چندان که فرمانده جنگ و کسی که مجاز به دوبار گفتگو با آمریکائی ها شد، ریاست دولت را در دهه دوم جمهوری به دست گرفت و خیال آن در سرش افتاد که امیرکبیر را الگو کند و "سردار سازندگی" شود، برای بازسازی ویرانه های جنگ از هر گوشه کشور به او گزارش پشت گزارش رسید که معجزه اقتصادی منوط است به حل مشکل با آمریکا. این یعنی مصرف کردن از سرمایه ای که بنیانگذار به ارث گذاشته بود.

در این بیست سال آیت الله خامنه ای نشان داد که برای دادن اجازه مصرف این سرمایه، سخت تر از مقتدای خویش است، پس محکم ایستاده. تا زمانی همین ایستادگی در زمینه هائی موجد تجربه و ابداع و تحرک بود، اما هر چه گذشت غرب هم با تجربه تر شد و درزها را بسته تر کرد تا جائی که وقتی نظام پذیرفت برای بالابردن درآمد نفتی خود چاره ای جز دادن قرارداد استخراج به شرکت های آمریکائی نیست و شرکت ها – حتی مانند هالی برتون به مدیریت جینی معاون بعدی رییس جمهور آمریکا ـ به ایران آمدند و مشغول شدند، این مجلس آمریکا بود که راه را به کونکو و هالی برتون بست و راه توتال و بریتیش پترولیوم را هم. و این هوشمند شدن تحریم ها بود که کم کم پاشنه آشیل را هم نشان داد و تحریم بنزین را در دستور آمریکا گذاشت. تحریمی که این وسط امضای دیگر کشورهای جهان هم برای آن کسب شده بود.

کشمکش بر سر رابطه با آمریکا – همزمان با جریان مشهور به تهاجم فرهنگی که نظریه ای است متعلق به آیت الله خامنه ای و دولت های گذشته با آن همدل نبوده اند – دو خطی است که دولت ها را در بیست سال گذشته در مقابل دستگاه رهبری قرار داده است، در دولت های هاشمی و خاتمی ماجرا با تغییرها و بدگوئی ها و بازگذاشتن دست این و آن برای پرده دری و فحاشی به دولتمردان مهار شد، اما اینک در دولت احمدی نژاد که خود برساخته بخشی از بیت رهبری است ماجرا به نقطه ای دیگر رسیده است.

دولت احمدی نژاد همزمان با ابراز نگرانی ها درباره سلامت رهبر جمهوری اسلامی دچار این توهم است که با تضعیف و حتی حذف روحانیت، در راس آن ها هاشمی رفسنجانی، در وضعیتی قرار دارد که تصمیم گیرنده اصلی آینده باشد، و از همین جهت حتی برای مصرف کردن سرمایه موعود [نه به آمریکا که به ارث مانده از آیت الله خمینی است] نیازی به کسب اجازه در خود نمی بیند، چنان که در دولت قبلی خود برای هزینه کردن صندوق ذخیره ارزی هم مشکلی نداشت. از همین رو از ماه های آخر دولت نهم، فرستادگان احمدی نژاد سناریوئی را با دولت آمریکا جلو بردند [حتی با دولت جورج بوش]، این سناریو بخش هائی داشت که تاکنون طرفین وفاداری خود را به آن نشان داده اند. نه سخنی که مشائی گفت در باب اسرائیل و مردم آن کشور تصادفی بود و نه قرار دادن یک آمریکائی که تا شش ماه پیش ساکن تل آویو بود به عنوان مشاور رییس جمهور.

این سناریو را شاید بتوان از نشانه هایش شناخت.

یک اشاره کوچک. آمریکائی ها وقتی اول بار برای دشمن خونریز سابقشان در ویت نام پیام فرستادند که حاضرند از در دوستی در آیند چون مردم گرسنه اند و دومیلیون نفر افلیج و بی دست و پا از جنگ بر دوش دولت افتاده است، پاسخش واشنگتن سرد و در حد ارسال گونی های گندم بود اما کم کم به نشانه ها رسیدند. یعنی خواستار همان ساختمان سفارت شدند که از پشت بامش به خواری گریخته بودند. و بعد خواست هایشان تا جائی رفت که رسید به مبادله سفیر. اصرار کردند یک افسر آمریکائی که قبلا اسیر بوده در دست ویت کنگ ها، به سفارت آن کشور پذیرفته شود، و تازه ژنرال جیاپ فرمانده افسانه ای جنگ، فردای روز رسیدن سفیر، به دیدن وی برود. مطابق اسناد منتشر شده این شرط تنها با اطمینان یافتن آمریکائی ها از بیماری و کهولت ژنرال جیاب منتفی شد، اما به جایش ویت نامی ها تعهد کردند که جیاب دیگر هیچ میهمان خارجی نپذیرد. اما نشانه عمده تر مربوط به سالگرد سقوط سایگون بود. این روز درست مصادف شد با روزی که سفیر جدید [اسیر سابق] استوارنامه اش را به رییس دولت تقدیم داشت.

برگردیم به صحنه داخلی. اولین باری که دولت های تهران و واشنگتن عشوه گری آغاز کردند. سیزده آبان سال 85 خبری عجیب به سراسر جهان مخابره شد. عباس عبدی چهره اصلی دانشجویان اشغالگر سفارت آمریکا دستگیر شد. اتهامش: رابطه با آمریکا. عبدی دو سه باری پیش از این زندانی شده بود اما این بار زندانی شدن در این روز برای نشانه شناسان معنای دیگر داشت.

امسال در آستانه سیزده آبان و در سی امین سالگرد اشغال سفارت [دردناک ترین حادثه سیاست خارجی آمریکا در نیمه دوم قرن بیستم]، ناگهان سر و صدائی در مورد موسوی خوئینی ها به راه افتاد روزنامه های متعلق و هوادار دولت – جوان، وطن امروز و ایران – شروع کردند با تیترهای بزرگ علیه مدیر سابق روزنامه سلام بدگوئی کردن و تقاضای محاکمه وی را مطرح ساختن. نشانه شناسان گمان بردند دستگیری کسی که رییس دانشجویان خط امام [گروگان گیر آمریکائیان] بوده است و گروگان ها همگی در خاطرات خود از او نوشته اند، به سادگی نیست و می تواند بخش هائی از یک سناریو باشد. اما پیدا نیست که بر حسب کدام منطق و ضرورت جای موسوی خوئینی ها به بهزاد نبوی داده شد که در زندان بود و پیام به سادگی قابل ارسال. نبوی علاوه بر آنکه فرد متنفذ دولت رجائی است مهم ترین چهره ضد آمریکائی آن کابینه هم بود، مگر نه که او طراح و تئوریسین حرکت های دولت رجائی بود و همو رجائی را برد که در سازمان ملل علیه شاه و آمریکا سخن بگوید و پای شکنجه دیده خود را عیان کند، و سرانجام اوست که در جریان بیانیه الجزایر وارن کریستوفر را باپیشنهاد آخرین لحظه خود به گریه انداخت . همان پیشنهادی که به نوشته کارتر و همکارانش باعث شد که جیمی کارتر انتخابات را به ریگان ببازد. سرنوشت انتخابات 1980 آمریکا در گرو گروگان گیری در تهران بود و کارتر حاضر به دادن همه نوع امتیازی. مذاکرات به سرعت شکل گرفت و در الجزیره به نتیجه نزدیک شده بود که بر اساس خاطرات بیان شده بهزاد نبوی رییس هیات مذاکره کننده دولت ایران، وارد شد و ان قلت تازه ای انداخت که به معنای آن شد که روز انتخابات، گروگان ها در بند ماندند و کارتر بازنده شد. داغ بزرگی بر دل دموکرات ها.


بدین گونه به نظر می رسد دولت محمود احمدی نژاد با اجرای بخش هائی از یک سناریو به جائی می رسد که امیدوارست که همین ماه ها دست در دست اوباما بگذارد. او برای واشنگتن پیام می فرستد که دولتمردان سابق،[حتی هاشمی رفسنجانی که در مورد قدرتش اغراق می شد و به گزارش آمریکائی ها بیش از هر مدیر و روحانی دیگری در ایران در سی سال گذشته علیه آمریکا سخن گفته است] جرات آن نداشتند که فضای رسانه ای داخل را به طور شفاف از گفتگو درباره لزوم مذاکره با آمریکا پر کند، در حالی که دولت احمدی نژاد چنین کرده است. تندروترین روزنامه کشور کیهان نگاه کنید که این بار برای مذاکرات و نزدیک شدن دولت به واشنگتن نه که پیراهن نمی درد بلکه جاده را هم صاف می کند. این ادعا نادرست نیست. هیچ دولتمردی در جمهوری اسلامی جرات چنین اقدامی نداشته و این جز با حمایت رهبر جمهوری اسلامی شدنی نیست.


بدین گونه فقط مانده است یک ماموریت تازه برای سیزده آبان، و این همانی است که میرحسین موسوی در پیام خود بدان اشاره کرد. نسل جوان موج سبز این بار در روزی که روزگار برایشان انتخاب کرده است، قرار است وارد صحنه مهمی شوند. دستگاه دولت از پیش آرایش تهدید آمیز به خود گرفته تا جوانان را بترساند و از آمدن سبزها در روز سیزده آبان جلوگیری کند، هم با گماشن سرداران بد اخم و تند سابقه [مانند نقدی و طائب] به فرماندهی ها، و هم برقراری مانوری خنده دار و نمایش شکنجه و آزار سبزها در خیابان های اصفهان[که بی سابقه بوده است] و هم با اعلام آنکه بسیج به فرماندهی نقدی سه میلیون نفر به تهران می آورد، کوشش دارند با التماس و تحبیب هم شده از جوانان بخواهند این روز را به آن ها واگذار کنند که سناریویشان به خوشی بگذرد و احمدی نژاد، یا یکی از اعوانش، در سخنرانی رمزی برای واشنگتن بفرستد.

کار تا جائی رفته که میلیاردها تومان گذاشته اند که یک دسته سبز قلابی وارد صحنه کنند که فردای سیزده به در نشان دهند که سبزهای موجود همان دوستان ما بودند و سبزشان علوی بود. نهایت استیصال.

در چنین زمانی ماموریت تازه سیزده آبان این نیست که خلاف عادت خود مرگ بر آمریکا سر دهند برای مخالفت با سناریو دولت احمدی نژاد. ماموریت جوانان سبز در روز سیزده آبان ثبت تاریخ دیگری است. حادثه ای علیه تقلب، تلاشی علیه ریا کاری. مطرح کردن این سئوال که چرا کیهان روزنامه ضد استکباری در روزهائی که همه جهان از گردش و چرخش صد و هشتاد درجه ای دولت احمدی نژاد در برابر آمریکا و در جریان پرونده هسته ای می نویسند، ساکت مانده و درباره گرانی و ارزانی می نویسد.

ریاکاری و تقلب آن است که دولتی که در حال گفتگو و مغازله با واشنگتن است دستگاه تبلیغاتی اش همچنان اصلاح طلبان را به تهمت و افترا دست نشاندگان و دوستان آمریکا می خواند.

سیزده ابانی که آن انقلاب دوم سی ساله شده، زمان بلوغ جنبش است و بلوغ مردمی که در آن روز به جشن و پایکوبی خیابان های اطراف سفارت را قورق کرده بود. آنانی که آرمانخواهی شان یک بار وسیله قدرت طلبی ها شد، اما اینک قصه را در گوش فرزندان خود خوانده اند و فرزندانشان دیگر به خواب نمی روند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

روزهای خوش خانم دیویس

روزنامه گاردين روزهاي شنبه يک ضميمه دارد و آن مجله ضميمه يک صفحه ثابت براي نقل خاطره و تجربه هاي جالب. هر کس مي تواند خاطره و تجربه استثنايي خود را براي اين صفحه بفرستد. هفته گذشته ليندا داويس با عنوان «وقتي گروگان گرفته شدم» تجربه خود را بازگفته بود. با همان سطرهاي اول، خواننده اگر ايراني باشد دلش به تپش مي افتد که حالا چها خواهد خواند.

خانم داويس که فيلسوف، اقتصاددان و نويسنده مشهوري است همراه شوهرش رپرت که بانکدار ثروتمندي است و سه فرزندش در سال 2005 در دوبي از آفتاب سوزان لذت مي بردند و در عين حال به کاري که دوست داشتند مي پرداختند يعني قايقراني. روزي از روزها اين زن و شوهر در دل نيلگون خليج فارس مي راندند که رپرت دريافت نقشه همراه شان غلط دارد و آنها را به مسيري انداخته که نبايد. در جست وجو بودند تا زماني که در برابر خود يک اسکله نظامي ديدند. ابوموسي. در 60 مايلي دوبي. جزيره يي ايراني.

تا آنها به خود آيند دو قايق توپدار و 10 مرد مسلح قايق شان را محاصره کرده بودند به طوري که توان تکان خوردن نداشتند. او نوشته است؛ «وقتي فهميديم به چه ماجرايي گرفتار شده ايم همه اتفاقات بد را از خيال گذرانديم. ماموران دريايي محافظ جزيره به توضيحات ما چندان توجهي نکردند و مدتي وقت شان صرف بازديد دوربين ها شد که من فيلم ها را از آن بيرون کشيده بودم و عکس ها محو شده بود. اين خود جاي سوال داشت.»

فراز هاي بعدي تجربه خانم داويس براي خواننده يي که دلمشغول تصوير جهاني کشورش باشد، کمي نگراني آور است اما کم کم همه چيز عادي مي شود. ماموران آن دو را به اتاقي منتقل مي کنند، برايشان غذا مي آورند اما طبيعي است که به اصرار آنها براي تماس گرفتن با دوبي و باخبر شدن از احوال کودکان شان محلي گذاشته نمي شود. بازجويي پشت بازجويي است تا بالاخره با هواپيماي نظامي به بندرعباس منتقل مي شوند. در هر انتقالي به ذهن شان مي زند که بعدش اعدام است.

در بندرعباس است که اجازه مي يابند تلفن کنند و به فرزندان شان خبر بدهند و از آنها خبر بگيرند. در تلفن مطابق قرار به دايه فرزندان شان مي گويند قايق شان خراب شده و چند روز معطل خواهند شد. اما همين گفت وگو دايه بچه ها را وامي دارد سفارت بريتانيا را در دوبي باخبر کند و بعد به نوشته خانم داويس ماشين ديپلماسي به کار مي افتد. انگليسي ها در تهران خودي و حاضر يراق اند. اما در زماني که اميد دارند آزادشان کنند خبر مي رسد با هواپيما به تهران منتقل خواهند شد. باز توهم اعدام در سرهايشان مي افتد. نگران اتهام جاسوسي هستند و بهترين کار برايشان خوابيدن است. خواب بازجويي. خواب بازجويي. مکرر در مکرر. اما در تهران به زودي به هتلي پنج ستاره منتقل مي شوند. البته باز هم بازجويي. سرانجام بعد از دو هفته سخت آزاد مي شوند. دختر يک ماهه شان يک سالي طول مي کشد تا زندگي عادي در پيش گيرد. از ديدگاه وي براي دو پسرش اتفاق بدتري افتاده. آنها به شدت معتقد به شيطان و فرشته و «صاحب ديدگاه افراطي سياه سفيد شده بودند و مدتي زمان مي برد تا اين را از سرشان بيرون کنيم.»

پايان خاطره خانم داويس چنين است؛ «وقتي اين تجربه هم گذشت و تبديل به خاطره يي شد و ما به زندگي عادي برگشتيم، دانستيم چه فاصله بلندي است بين زندگي راحت و زيستن در جهنم.»

در تجربه و خاطره خانم داويس، براي ما ايرانيان هيچ نکته بدي نيست، در اکثر جوامع مردمسالار و قانونمند جهان هم با کساني چون آنان همين رفتار مي شود شايد هم سخت تر. از همين رو لحن خاطره او تلخ نيست، درش هيچ بدگويي نيست. آنقدر جهان را مي شناسد که بداند در ايران با آنها رفتاري انساني و به قاعده شده. بازجويي ها و مراقبت ها براي کشوري که هزار خطر در خليج فارس تهديدش مي کند، عادي ترين رفتارهاست و چه بسا بتوان گفت نشانه خوبي براي توانمندي کشور و بيداري مامورانش، اعتماد به نفس، ادب و مراعات.

اما چندان که خواننده ايراني نفس راحتي کشيد از خواندن اين تجربه، آنگاه سوالي گزنده شکل مي گيرد و ذهن پاسخ مي طلبد؛ آيا اگر به جاي خانم و آقاي داويس انگليسي، اينان ايراني بودند به همين راحتي و در هتلي پنج ستاره بازجويي مي شدند و ظرف دو هفته کارشان به سامان مي رسيد و راهي خانه شان مي شدند.

به خصوص که حادثه عبور تصادفي اين زن و شوهر از جزيره ابوموسي تقريباً مصادف بود با آن ماجراي ملوانان انگليسي که در آب هاي ايراني با لباس هاي نظامي تمام و تجهيزات مخصوص گير افتادند، در روزنامه کيهان به عنوان جاسوسان مسلم معرفي شدند که بايد اعدام شوند. اما 20 ساعت بعد از اولتيماتوم نخست وزير توني بلر با استقبال گرم رئيس دولت، در حالي که از تعجب دهان خود ملوانان باز مانده بود به کشورشان برگشتند. همان موقع هم اين سوال را چند روزنامه مطرح کردند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook