Sunday, August 30, 2009

مقصد او پیداست


این مقاله ای است که برای شماره دوشنبه اعتماد نوشته ام
روزنامه نگاران ايراني در اين سال ها اگر کمتر فايده يي داشته باشند اين نيست که به طفيل
رسانه هاي جديد جهانگير توانسته اند سريع تر از هميشه؛ آزادتر و راحت تر پيام خود را به مخاطبان برسانند، بلکه به نقشي است که در شناسايي ماي ايراني به خودمان داشته اند، مي گذرم از آنجا که وقتي ويگن خواننده مي ميرد در صفحه سوگواره هاي روزنامه گاردين سهمي دارد، يعني که روزنامه نگاران ايراني دامنه کار را به معتبرترين رسانه هاي جهاني هم کشانده اند.

اين نشاني که با غرور از حرفه روزنامه نگاري دادم، ديروز با يک مثال عمده در ذهن آمد. کاري که سيروس علي نژاد در شناساندن همايون صنعتي کرد. و البته هم علي دهباشي در نشريه اش بخارا و مجتبي ميرطهماسب در فيلم مستندي که از آن اعجوبه ايراني گرفت و بر جاي گذاشت. پيش از اينها چنين کارنامه يي باقي نمانده است از ما روزنامه نگاران در شناساندن سازندگان اين سرزمين. آيا همين کوتاهي است که موجبي شده است تا ايرانيان سازندگان اين سرزمين را از ياد بگذارند و هي نام عده يي قدرت شعار و سياست پيشه را در ياد بسپارند و از آنان به عنوان هاي دوران ساز ياد کنند.

يکي به اين نسل نگفت اول کس که صنعت خودروسازي در ايران آورد که بود. يکي نگفت اولين تن که صنعت فولادسازي را در اين ملک احيا کرد که بود. کسي نشاني از صنيع الدوله نداد که ده ها صنعت را نه فقط به فکر خود، بلکه با کار خود بنيان نهاد. هم اکنون که کبريت سازي تبريز از معدود کارخانه ها است که به همت خانواده خوئي و خويلو هنوز برپاست، چرا يادي بزرگ نمي کنيم از بنيادگذار اين فن. جز همان هزاران نفري که در کارخانه کفش ملي زندگي مي کنند و صدها هزار نفري که از قبل همت حاجي رحیم متقي ايرواني زندگي رانده اند کيست که مي داند مرد بزرگ چه ها کرد. نسل جديد کجا مي شناسد بچه نه ساله يي را که در وسط مشروطيت با کمک يک معلم زبان فرانسه نامه يي نوشت براي يک شرکت کاغذسازي دانمارکي و نمونه خواست. و همان دو کارتون که به تبريز رسيد شد اساس بزرگ ترين ثروت زمانه و بنيادگذار ماد - مرکز اعتباري دانشگاه - که به هزاران بي بضاعت در شصت سال گذشته وام داده تا از تحصيل دانشگاه نمانند، یعنی علی وکیلی.

و اين سطور را مي توان تا فرازها ادامه داد از يادآوري نام ها و نشان ها و حتي احتياط کرد و هيچ نگفت از عبدالرحيم جعفري بنيانگذار بزرگ ترين انتشارات در خاورميانه که اميرکبير را بدان سختي ساخت و به آن آساني از او گرفتند.

اما مي گذريم به وصف همايون صنعتي که دو روز پيش جهان را و گل هاي سرخ کويري خود را و پاتيل هاي گلاب را واگذاشت و رفت. راهي که همه مي روند. همان روزي که اعتماد از مرگ همزمان عبدالعزيز حکيم در تهران و ادوارد کندي در ايالات متحده خبر داده بود، اما ستارگان کوير و همان ساعت ستاره يي اردکان يزد شاهد است که همايون صنعتي از هر دو آن آقازادگان بر زماني که در آن زيست و بر خاکي که از آن برآمد بيشتر اثر گذاشت.

همايون صنعتي فراتر از آنکه نام پدربزرگش بر صدها کرماني است که در پرورشگاه او بزرگ شدند و در مدرسه صنعتي وي صنعت آموختند، فراتر از آنکه دايي اش حاجي ميرزا يحيي دولت آبادي صاحب «حيات يحيي» بود، خودش با همان جثه کوچک، سر بزرگ و همت استثنايي، راست نوشته است علي نژاد اعجوبه بود و يگانه بود. به ساليان کتاب ها درباره اش نوشته خواهد آمد.

از نسل امروز خبري ندارم که هزاران منبع در اختيارشان هست، اما نسل گذشته که ما بوديم با خواندن کتاب هاي جيبي آدم شديم -اگر شده باشيم-. همان کتاب ها که همت صنعتي پشتش بود. بيشترمان جهان را در زماني که جست وجوگر گوگل در کار نبود از دايره المعارف مصاحب يافتيم و ابعادي از آن در ذهن مان تجسم کرديم که اگر همايون صنعتي نبود پا نمي گرفت. اين کتاب هاي درسي که هنوز در زمان اعجاب صنعت چاپ هم ساماني چنان ندارد که بچه هاي بندر هرمز روز اول سال بدانند چه بخوانند و چي بخوانند، فقط در چند سالي بسامان بود که همايون صنعتي سازمان کتاب هاي درسي را بنيان گذاشت و همت جعفري اميرکبير موتورش شد. سازمان کتاب هاي درسي، چاپخانه افست، کاغذسازي پارس، سازمان مبارزه با بي سوادي به وجود او برپا شد. و چنان که به کارآفريني رفت از کشت مرواريد کيش، تا کارخانه رطب زهره، از شهرک خزرشهر تا گلاب زهرا همه را او ساخت. در ميان کار فراوان ترجمه کرد و شعر سرود. چه کسي گفت عمر کوتاه است و مجال چندان نيست. همايون صنعتي و زندگي اش شاهد است که آدمي مي تواند همين عمر کوتاه و مجال را به کيفيتي که بدان مي بخشد به اقيانوسي انگار بي نهايت بدل کند.

بد به دل راه ندهيد در بدرقه همايون صنعتي که چرا چهار سال موجودي چنين در محبس بود، چرا که در همان جا که حبس بود اثرش هست که چطور طرح ريخت تا زندان آدم ساز باشد و چطور بدکاران زنداني کاري بياموزند. و کتابخانه ساخت. چند سالي قبل يکي از روزنامه نگاران افغان از من پرسيد چگونه مي توان همايون صنعتي را يافت. او در خيال بود تا کتابي از نامداران افغان تهيه کند، پرسيدم اين کتاب را چه کار به همايون صنعتي کرماني نيمه اصفهاني، گفت سامانه کتاب هاي درسي افغان از اوست. هيچ اين را نمي دانستم و همان رفيق افغان گفت که اين سامانه حتي در سال هايي که طالب ها تاختند هم ترک نخورد.

نام هر يک از کارآفرينان معتبر جهاني را جست و جو کنيد. زندگينامه و آثارشان را بدانيد. در مثال؛ فورد، واندربيلت، هرست، مورگان، گروپ، مرسدس، دايملر، هوندا، گتي، هيوز، هيلتون و... هيچ يک به تنوع همايون صنعتي اثرگذار نبوده اند، اين همه نساخته اند. آنگاه به ياد آوريم همه اين بنيانگذاران و کارآفرينان در هر جاي جهان که زاده شده اند نام شان بر بنايي رفيع است و مجسمه هايشان بر بلندجاها.

مردمان به چنين قدرداني ها، خود را سامان مي دهند، خود را مي سازند، ورنه آن نامداران رفته اند و خبر از اين عالم شان نيست.سال پيش در نقد اثر معتبر و ماندني «نامداران ايراني» تاليف دکتر عباس ميلاني پرسيدم جاي همايون صنعتي کجاست. دکتر ميلاني به فروتني عالمانه يي که دارد درباره دو تن پاسخ داد که بايد برايشان کتاب ها نوشت جدا، يکي همايون خان بود. همان که ساکنان کوير کرمان مهربان تر از وي پدري براي خود نمي شناسند، پدري کاردان که مي آموخت. وقتي رفت به کشاورزان منطقه آموخت که گل بکارند و گفت گل تان را مي خرم تا گلاب کنم و به دنيا بفرستم که خشخاش نکاريد، کاري کرد که سازمان عريض و طويل ملل متحد در انجامش در افغانستان درمانده است اما همت همايوني او سنگ ها را شکست، خاک را شکافت، در رگ بياباني که جادوانه تشنه مانده بود آبي دواند و آن گاه به نظاره نشست. همان که گفت «از پدربزرگم آموختم که بزرگ ترين سرمايه بشر، مشکلات اوست.»

باري اگر در آرشيو اصلي، فهرستي باشد از کساني که به «همت بلند به جايي رسيده اند» نام همايون صنعتي ثبت است که الگوي همت بود و بايد اين الگو را، همچنان که ديگر الگوها را، نگاه داشت تا نسل ها، از روي آن خود را بسازند. و هرازگاه يادي کنند از آن که در خواب نازک گل هاي سرخي بود که در کرمان روياند. و در همان خواب رفت. مقصد همايون صنعتي ناگفته پيداست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, August 25, 2009

داد از تو و آه از من


رویتان بپوشانید ای دست در کاران نمایشی چنین سیاه. روی پنهان کنید از اسیران که مبادا فردا روزی در خیابان چشم در چشم شوید و از خود شرمتان آید. دوربین ها را بگردانید مبادا تصویرتان را به خانه تان برسانند. مبادا باد آن را به دست همسایگان و بستگانتان برساند، یا از وحشت بلرزید زمانی که فرزندانتان از مدرسه به خانه آیند و شرم زدگی را در اشک هایشان ببینید.

اما در فراز دارید، سرهایتان را بالا بگیرید ای همه شمایان که شب جامه های لاجوردی به تنتان کرده اند با دم پائی های سفید، هم اکنون هنوز هیچ نشده همه در و همسایه که در جام عدالت نما تماشایتان کردند، خانه تان را در زده اند تا به همسر و بچه هایتان بگویند به شما افتخار می کنند. بگویند ترا به خدا اگر کاری دارید از ما دریغ نکنید. از شما بپرسند، از آن ها بپرسند آیا هیچ وقت از نزدیک آقای حجاریان را دیده اید.

روزی نه دور و نه دیر، زودتر از آن که به گمان مغروران آید افتخار از آن همه کسانی خواهد بود که در این روزها در شب جامه آبی کمرنگ در آن سالن نشستند و تماشاگر، نه بازیگر، نمایشی شدند که هیچ کس را به خنده نینداخت. مگر وقتی کارگردانان نمایش وحشت زده آخرین فرامین را به سربازان بیگناه ابلاغ می کردند و آن ها را می چیدند در بین زندانیان. چه خوب که شما روی گشوده و چهره نموده بودید. و چه خوب که همه عاملان و آمران این "بازی کثیف" پنهان بودند. ورنه روزی روزگاری به همین زودی نمی شد فوران خشم ها را علیه آن ها مهار کرد. ورنه فرزندانشان شرم داشتند در مدرسه بگویند آن بابامان بود.

روزی نه دور و نه دیر، زودتر از آن که به گمان آید همه رونهان کرده های پشت صحنه، حضور خود را در نمایشی چنین انکار خواهند کرد. همچنان که امروز دادگاه های چند دقیقه ای اوین دهه شصت هیچ صاحب و بانی و مدعی ندارد. انگار اشباح بوده اند. چنان می نمایند که در همه آن سال ها در اوین تنها یک نفر بوده است، آن هم اسدالله لاجوردی. نه بازجوئی و نه شکنجه گری، نه آزار دهنده ای و نه تواب سازی. فردا نیز امروزیان اشباح خواهند شد.

بگذار چنین شود. بگذار روی بپوشانند، بگذار نهان بمانند، بگذار بچه های امروز و فردا فراموش کنند اینان را. بگذار کس به آنان خشم نگیرد. سلاح ما در نبرد روبه رو مداراست و لبخند، مهربانی و گذشت، سلاح آنان که کینه و نفرت است، ارزانی خودشان.

فرمان بریدگان راست نمی گویند که اگر به حق و راست بودند، رو پوشیدنشان از چه بود. فرمان بریدگان همچون تمامی دروغگویان، در راندن ماشین دروغ خود ناتوانند، لو می روند. مگر نگفتند مدرک ها یافته اند از دخالت بیگانگان در ناارامی های پایان خرداد، مگر نگفتند می خواهند نشان دهند عاملان انقلاب مخلمی را، پس چرا همه ادعاها بر آب افتاد و حاصل این همه دین فروشی و لطمه به آبروی نظام و خود این شد که عده ای در لباس زندان بیایند و بگویند انتخابات واقعی بود و این دولت به خدا قانونی است. همان کاری که دادگاه های پائیز 32 تا 34 کرد که از همه زندانیان ورقه گرفت که به "دولت قانونی" ابراز علاقه کنند. در حالی که به قول شاعر تو خود انکار خودی تکیه به محراب مده.

یاد نگرفتند از افغانستان در اشغال با انتخابات چهار روز پیشش، کشوری که بعد از آزاد شدن از گیر طالب ها، همه می گویند باسوادترین، با فرهنگ ترین، متعادل ترینشان همان ها هستند که این سی سال را در ایران گذرانده اند، اینک نگاه کنید با چه ظرافت، در میان مین و بمب، خود را اداره کرد، در مملکت ویران و هر گوشه اش گروهی دست به اسلحه، دانستند چه کنند تا اعتماد مردم از دست نرود. اما در تهران ما همه در کارند که مگر با سروصدا و نمایش دادگاه، با رعب، با تهمت و ترساندن چهار سال مجال بگیرند.

در زمان جنگ جهانی، فیلم و تلویزیون و دی وی دی و ضبط صوت نبود، بنگاه های ارکسترال بودند و معروف ترینشان مهدی مصری نمایشگر و بازی ساز [به قول امروزی ها استاندآپ کمدین] که رقاص و نوازنده و اکروبات کار خود را داشت و می توانست ساعت ها محفلی را گرم نگاه دارد. مهدی که خود سیاهکار برجسته ای بود در خاطراتش می گوید شبی به یک میهمانی فراخوانده شده، و همان زمان که سیم کش ها داشتند سیم میکروفن ها را می کشیدند تخت روی حوض می زدند و صحنه را آماده می کنند او می شنود که داماد در پنجدری دارد افشاگری ها می کند و عروس را ناشزه می خواند و واویلا.

صاحب مجلس سر می رسد و برای پوشاندن آن راز که از پرده داشت بر می افتاد از مهدی می خواهد که سنگ تمام بگذارد، و هر کار لازم است بکند و در عوض هم دستمزد مناسبی بگیرد. چنین می شود اما هنوز میهمان ها رسیده نرسیده یکی از بچه ها که از پشت بام سیاه بازی را تماشا می کرد [یا دعوت نداشتند یا فقیر بودند و لباس مناسب نداشتند] از همان بالا با مغز افتاد در حیاط. همسایه ها دویدند و بچه را روی دست بردند که به بیمارستان دولتی برسانند، ولی باز به وعده صاحب مجلس، مهدی مصری به صورتخانه دستور داد که هر چه در چنته دارند رو کنند. ویلون زن چنان ارشه می کشید که نزدیک بود خرک از جا در برود، ضرب زن چنان بر دمبک می نواخت که خشگ پوست داشت می درید. با همه این ها انگار در عروسی خاک مرده پاشیده بودند کسی جم نمی خورد. در عروسی شرکت نمی کرد. میوه ها دست نخورده مانده بود، سگرمه ها در هم بود، رقاصه ها هم نتوانستند شوری در جمع اندازند. دخترک و پسرک ها که حرکات اکروباتیک انجام می دادند چندین و چند پشتک و وارو زدند. اما نشد. از پنجدری صدای داد می آمد و از پشت بام صدای زاری مادر بچه ای که از پشت بام افتاده بود عروس هم آن قدر که گریه کرده بود ریملش آب شده و راه افتاده بود.

مهدی مصری می گفت فکری به سرم زد و دست داماد را گرفتم و کشیدم رو حوض و آن جا شروع کردم به رقصاندنش که بلکه این شوری در جمع بیندازد و مصیبت از یادشان ببرد، صدای انکری هم داشت اما یادش دادم دو دانگی بخواند، اما تو گوئی همه از سنگ و کلوخ بودند. مجلس یخ کرده بود و همه صورتخانه هم که میدان آمدند باز نائی از کس برنیامد. همه مسخرگی های عامل اثر نداشت. هیچ لطیفه ای نمی خنداند، هیچ متلکی لبخند بر لب ها نمی آورد، تازه دم در پاسبان با زور داشت بچه ها را از ورود به مجلس وامی داشت. بچه ها دم گرفته بودند سنگ و کلوخ و تیشه، این عروسی نمیشه. همین جا بود که صدای شیون مادر آن بچه که از بام افتاده بود بلند شد که حزین می خواند:

این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من
جاوید نمی ماند، خواه از تو و خواه از من
کبکی به هزاری گفت پیوسته بهاری نیست
این خنده و افغان چیست، گل از تو گیاه از من
با خویش در افتادیم تا ملک ز کف دادیم
از جنگ کسان شادیم، داد از تو و آه از من


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, August 16, 2009

نه باور نبايد کرد


این کارتون را علی درخشی کشیده برای مناسبتی دیگر و به مناسبت وضعیت این روزها هم دیدنی است.

این مقاله امروز اعتمادملی است

آنچه آقاي کروبي با درد شنيد، در نامه‌اي نوشت، در بست و روانه کرد، و با همين کار، تا همين جا، نوري تابانده بر بدکاري‌ها، تلخ است، چنان تلخ که بازگفتنش آسان نيست.

غرب، غرب صنعتي، زادگاه مدرنيسم و ليبراليسم، در نيم قرن اخير چه بسيار بندها که از پاي اخلاق متعارف گشوده. از تعريف برهنگي تا تغيير لباس‌ها و مد. يا تغيير قوانين چندان که کورتاژ قانوني شود يا ازدواج همجنسان رسميت پذيرد. در همين فاصله ادبيات هم بي‌پروا شده است و جز حريم‌هاي شهروندي و شخصي منع و مانعي در آن نيست اما با اين همه بي‌پروايي تجاوز [که اجبار در آن مستترست و نيازي به مضاف ندارد] همچنان در همه قوانين جهاني با سخت‌ترين مجازات‌ها عقوبت دارد و روز و شبي نيست که در خبر نيايد که چگونه کساني به جرم شروع به تجاوز، حتي اشاره لفظي به آن به سال‌ها زندان محکوم شده‌اند.

هم از اين روست که پذيرفتن اين بدکاري در محبس‌هاي وطنمان، با همه فراواني بدکاري‌ها در جهان، گزاف است و آسان نيست.

به يکي ديگر از دوراني که اهل قلم کارشان به اوين افتاده بود، بعد از مدتي از سلول‌هاي انفرادي به بندهاي عمومي ميهمان شديم. زيدآبادي در بند دو بود، شمس و باقي در يک، من و قوچاني در سه و اين دو بند جايگاه زندانيان مالي بود. بيشتر مردماني آبرومند که خطايي در محاسبات سود و زيان، يا شريکي نااهل، و گاه مقررات ناپايدار و نادرست به زندانشان انداخته بود. در اين بندها زندگي مانند سلول‌هاي انفرادي مرگ آرام نبود. مي‌شد خواند و گاه نوشت. حکايت ديگران شنيد و حکايت خود گفت، و چه حکايت‌هاست وقتي يکسوي بند دکتر اميرانتظام باشد و ديگر سو طبرزدي و تازه عاملان قتل‌هاي زنجيره‌اي هم وارد شوند. روزنامه‌نگاران جهان چنين لحظاتي را گران مي‌خرند و آسان به دست نمي‌آورند.

حياط هواخوري جا نداشت تا هم جوانترها گل کوچک بازي کنند هم ميانسالان بدوند، هم سالخوردگان دور هم جمع شوند و نقل و خاطره بگويند. جا نداشت تا در همان حال آن دو درودگر زير سايه‌اي بنشينند عصا و قلم چوبي کنده‌کاري بسازند، يا با سيم و قلاب لباس بدوزند، يا سکه‌ها را بسايند و بسايند تا صاف شوند و بر آن نقش و نامي بيندازند يادگار اوين. اما با همه کوچکي، بخشي از حياط را هم يک اتاق گرفته بود که نه دري داشت و نه پنجره‌اي. اول گمان مي‌رفت موتورخانه است اما... در کتاب خاطرات زندانم شرحي چنين نوشته ام:
يک اتاق سيماني است، با دو در آهني بسته، هميشه بسته. انگار قلعه هوشرباست که به فرموده مولانا سلطان عقل فرزندان را از نزديک شدن به آن برحذر داشت. کسي را کاري با آن بنا نبود، از پيکرش و شيشه‌هاي شکسته‌اش پيدا بود که سال‌هاست متروک مانده است.
يکي از روزها، يکي از سالخوردگان محبس که 15 پائيز را در آن جا گذرانده بود، در يکي از آمدن و رفتن‌ها در گوشم آهسته سخني گفت... که آن اتاق ساکت حياط هواخوري بند سه و پنج آموزشگاه شهيد کچويي ندامتگاه اوين، در لحظه در نظرم بدل به بتکده‌اي شد، چه مي‌دانم آتشکده که آتش به خرقه عابد و عامي زند. تاب ندارم بيان کنم که چه گفت و چه نشاني داد از گذشته اين بنا.

مرد انگشتانش را به سوي در آهني محکم بنا اشاره رفت و انگار که فقط حاضر شده تا مرا از آسمان آبي و خيال پائيزي‌ام جدا کند، گفت مي‌بيني همه جاي در را جوش داده‌اند، قلعه‌اي است که درهايش چهار ميخ شده، سال‌هاست. اين جا همان جاست... گفت و رفت.

گفته آن سالخورده مرد، مرا چند روزي از هواخوري، از آسمان آبي و ابر و کبوتران دانه‌چين جدا کرد. دنيايم را رنگي از خاکستر زد. تا شبي در دلم جوانه زد که اين نمي‌تواند درست باشد. اينجا نمي‌تواند بستر آن همه بدکاري بوده باشد. آن قدر با خود کلنجار رفتم تا شبي آن که از جنس حرير بود، اثيري، که مي‌آمد و دانه‌هاي نور مي‌پاشيد در خالي دل زندانيان و سحرگاهان به تولايش سجاده‌ها گشوده مي‌شد، انگار گفت باور نکن.

باور نکردم. فردايش در هواخوري بوديم، مرغکان در باريکه همان معبد بسته در جمع بودند به دانه‌چيني، همان جا که در خيال در آتشش ديده بودم. آن زنداني که نان‌هاي خشک سفره را هر روز برايشان دانه مي‌کرد، باز شادمان از کار خود تکيه داده بود به در جوش خورده، گنجشكکان را تماشا مي‌کرد. همبازي‌اش تکيه داده به ديوار، بساط هر روزه شطرنج را گشوده منتظر او بود اما سر آن نداشت که معاشقه همبازي خود را با پرندگان ببرد. طواف هر روزه زندانيان در حياط هواخوري درگذر بود. باران ريز و نازکي مي‌باريد، بوي پائيز در هوا بود و من سر در خود طواف‌کنان باور داشتم که اگر حرف آن زنداني قديم راست بود و چنان بود که او مي‌گفت و در همين معبد کساني در جدال با ديو بال‌بال زده بودند بايد فريادي که از اين ستم برمي‌خاست، جاودانه به آسمان بود. اگر راست بود سخن پيرمرد بايد کبوتران و آن گنجشكکان مي‌دانستند و هرگز بر آن کنار لانه نمي‌کردند. پرندگان خوب مي‌دانند و هرگز آن جايي لانه نمي‌سازند که عشق در آن مرده باشد و نفرت در آن ماسيده باشد جاودانه.

راست مي‌گفتم باور نبايد کرد، که اگر جز اين بود چرا پرندگان عاشق و مسافر بر گرد بام و گنبد امامزاده محله‌مان مي‌چرخند و چرا کبوتران در ميدان جلوي کليساي سيس‌تين بر پاي آنکه عشق به صليبش کشيد رقصي مستانه دارند، همان پرندگان که آسمان خواب‌هاي زنداني را هم آبي
مي‌بخشند.

اگر راست بود چرا گنجشككان از آن معبد آتش گرفته دوري نمي‌کردند.
اکنون هم باورم نيست. آن شب در زندان، در آن حال، مثنوي مي‌خواندم براي همبندان. محمد قوچاني هم بود.
كنگره ويران کنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمي من از مري
ليک ترسم تا نلغزد خاطري
نکته‌ها چون تيغ پولادست تيز
گرنداري تو سپر واپس گريز
پيش اين الماس بي‌اسپر ميا
کز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ را کردم غلاف
تا که کژخواني نخواند برخلاف


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, August 15, 2009

حکایتی دردناک و نگفتنی


صدها قصه هست در میان مثل های فارسی با مضمون پس آقا دزده هیچ تقصیری نداشت. درست حکایت این روزهاست و مضمونی که در نماز های جمعه توسط امامان منصوب یکصدا ساز شد: کروبی با افشای ادعای تجاوز در زندان ها با آبروی نظام بازی کرده است .

آن ها که در تهران زندگی کرده یا می کنند با این نوع استدلال فراوان روبه رو شده اند. اثبات این نظر که توسط ستاد ائمه جمعه به تمام کشور ارسال شده و امامان جمعه هم مانند اعضای بی اختیار یک ارکستر همان نت را زده اند، غافل که دیر شده همچنان که چند صد نفری در تهران به گفته های آقای احمد خاتمی واکنس نشان دادند بقیه ای هم بودند هزاران هم در دل گفتند. دندان به هم سائیدند. این عکس یک روحانی ساده است که همان جا تعارف را کنار گذاشت و با صدای بلند گفت. الان او کجاست؟

سال 81 بعد از آن که دوره توقیف فله ای نشریات پایان گرفت و اسیران آن دوره از جنگ تحجر و اصلاح طلبی کم کمک آزاد شدند، در زنده یاد ماهنامه پیام امروز همکاران گزارشی درست کرده بودند درباره زندان اوین. هر کدام از آزادشدگان هم یادداشتی نوشتند به احتیاط. عزت الله سحابی، غلامحسین کرباسچی، عبدالله نوری، محمود شمس الواعظین، شیرین عبادی، مهرانگیز کار، عماد باقی، قوچانی، ابراهیم نبوی، احمد زيدآبادی و ده نفری دیگر. در یادداشت آقای کرباسچی و من اشاره ای بود به وضعیت زندانیان و صبح ها وقتی به دادگاه منتقلشان می کنند.این تعبیر که زندانیان مانند لاشه های گوشت که از سلاخ خانه می برند، صبح ها به بند این اتوبوس ها آویزانند، تازگی نداشت، همه می دانند.

دو روز بعد یکی از بزرگان اهل تمیز با من وعده دیدار داشت. تا نشستیم قبل از هر چه ماهنامه را جلو گذاشت، چشم ها را حق به جانب تنگ کرد و روی هر حرف تاکید گذاشت و ارام و جویده به یادداشت های زندانیان اشاره کرد و گفت خب برادر هیچ فکر نکردید این نوشته دست این و آن می افتد، این همه دشمن داریم، این همه منتطرند تا بگویند که جمهوری اسلامی نمی تواند کشور را درست مدیریت کند، آیا درست است که آبرو نظام را ببرید.

دیدم استدلال فایده ای ندارد با این میزان حق به جانبی که در لحن کلام اوست. حکایتی نقل کردم و گفتم در سال های دور هر زمستان شاه سابق به سن موریتس می رفت ، از سه سال مانده به انقلاب دیگر نرفت و تعطیلات زمستانی را رفت به کیش و بزرگان دنیا به میهمانیش بدان جا آمدند. در آن سال ها وقتی سفر شاهانه شروع می شد امیرعباس هویدا نخست وزیر وقت که با آن همه دانش و تجربه قربانی ناسپاسی شاه و بی فرمانی انقلاب شد، سردبیران چند روزنامه بزرگ شهر را صدا می کرد و حرفش این بود که در این یک ماه که شاه برای استراحت می روند مانند همیشه روزنامه های تهران را می برند برایشان و می خوانند. اگر جوادیه یا نظام آباد، آب لوله کشی ندارند یا مردم ورامین از برق بی بهره اند همیشه چنین بوده است، این یک ماه هم رویش. چاپ چنین خبری هیچ اثر نخواهد داشت جز این تعطیلات اعلیحضرت را منقض می کند. چه کاری است؟

یکی از سال ها علی باستانی یکی از روزنامه نگاران به نام که استقلال رای و صراحت لهجه او مشهورست رییس دولت را مخاطب قرار داد و گفت وقتی روزنامه هیچ دردی از دردهای مردم را منعکس نکرد، چرا مردم آن را بخرند و بخوانند. گفتنی است که در آن زمان روزنامه ها میلیاردها یارانه نمی گرفتند و اصولا امری به نام توزیع کاغدا و لوازم چاپ معمول توسط دولت بین روزنامه ها نبود. در جواب صراحت باستانی، نخست وزیر هیچ جا نخورد و گفت یعنی روزنامه تان باد می کند، باشد هر چقدرشان نفروخته ماند و باد کرد بفرستید من می خرم و پولش را می دهم. "من" در این گفتگو به معنای دولت و هزینه سری نخست وزیری بود چرا که هویدا چیزی از خود نداشت. هویدا در آن جا نماینده یک سیستم بود و نه به وجود آورنده آن و حتی راضی از آن. امروز هم همه کسانی که به این روند تن می دهند بدان معنا نیست که راضی باشند و یا خود آن را به وجود آورده باشند. شاید بتوان گفت که همه قربانی هستند چنان که وقتی هویدا قربانی شد یکی از روزنامه ها امکان دفاع از حقوق وی را نداشت. صدایش به گوشی نرسید.

وقتی در آن بهار سال 81 این قصه بر آن پیام آور می گفتم این را هم افزودم که روزگار گذشت. آن کس که مرخصی و تعطیلاتش برای هویدا چنان پراهمیت بود که از خود مایه می گذاشت، توسط همان شاه به زندان افتاد و به انقلابیون سپرده شد و به وضعیتی ناگوار، بی آن کهتقصیری داشته باشد کشته شده، آن شخص هم که تعطیلات زمستانی اش باید به هم نمی خورد به سخت ترین بیماری ها و در دشوارترین شرایط از جهان رفته، بسیاری از کسانی که در آن روزها می خواندند تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود از گفته پشیمانند، آقای خلخالی که به کشتن هویدا آن همه اصرار داشت و برای سر دیگر اعضای دربار هم جایزه تعیین کرده بود در حالی با سرطان از جهان رفت که می گفت همراهان قدرش را ندانستند و انقلابی را که وی با هزار اعدام ابیاریش کرد در دست گرفتند و سابقون را راندند. رضا زواره ای که در آن زمان رییس زندان [قصر] بود و همو نمی گذاشت تنها خبرنگاری که موفق به دیار هویدا شد به راحتی با او سخن بگوید، بعد از بارها نامزدی برای ریاست جمهوری و بیست و چند سالی حضور در مقامات مهم مقننه و قضائئه و اجرائی، معترض و ناراضی از قضاوت همراهان، به گونه ای از جهان رفته که نزدیکانش آن را مشکوک می دانند...

در حقیقت خواستم بگویم این آمد و رفت مکرر کسانی که نگران ابروی نظام ها هستند و کهنه شدن دردهای جامعه. و انباشته شدن ماجراها و تجاوزها شاید از آن روست که می خواهیم تجربه جهانی را نپذیریم. در همه جهان چنین بدکاری ها رخ می دهد، روزنامه ها افشا می کنند، قوه قضاییه مستقل پشت کار را می گیرد، ماموران بدکار عقوبت می بیند و ریشه کن می شود، نظام ها بی آبرو نمی شوند که سهل است آبرو می یابند.

اما حکایت سال 81 نکته ای نداشت که این بار دارد. نگاه کنید به لشکری که امروز از تجاوزگران دفاع می کند. سردسته شان روزنامه کیهان که تیغ کشیده و به کمتر از محاکمه و زندان مهدی کروبی رضایت نمی دهد، از خود نمی پرسد چرا. نسبت شما با تجاوزگران چیست. و بعد خیل امامان جمعه که هیچ رحمی به ابروی خود ندارند. و البته تمامی رسانه های متعلق به آقای احمدی نژاد و تیم و دسته وی. این دیگر نادرست. البته آن روز که کیهان و آقای شریعتمداری با بیانی از سعید حنائی قاتل شانزده زن در مشهد سخن گفتند و کم مانده بود مجسمه اش را به عنوان قهرمان غیرت و مردانگی بالا برند باید می دانستیم که این پرده نیز فرو می افتد. عجب سخنی است به یادگار می ماند از آقای سید احمد خاتمی:
افشای تجاوز در زندان ها آبروی نظام را می برد.

نگاه کنید به این مرد روحانی. حدس بزنید چه می گوید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 10, 2009

آن ها که حباب می سازند


این مقاله امروز اعتماد است
سام هيث که به او «سام سام حبابي» لقب داده اند هفته گذشته اعلام کرد سرانجام و بعد از 20 سال کوشش توانسته بزرگ ترين حباب جهان را بسازد و انتظار دارد نامش در کتاب رکوردهاي گينس ثبت شود. آري درست خوانده ايد، 20 سال براي ساختن حباب. او از اينکه سرانجام به چنين مقامي دست يافته خوشحال است و تنها مانده اينکه خبرنگاري او را در برابر اين پرسش قرار دهد که بعد چه خواهد شد.

سام اگر خيلي صادق و حاضرجواب باشد، راست و درست خواهد گفت هیچ جز یک حباب بزرگ که عکس اش در نشريات جهان چاپ شده است، يا اگر طبع شوخ داشته باشد شايد جواب بدهد؛ همين که شما آمده ايد با من مصاحبه کنيد. همين که نامم بر سر زبان هاست. اما فقط سام نیست کساني هستند که حباب را مي سازند و همين دستاورد را هم ندارند.

يکي از وظايف ما روزنامه نگاران همين است که با سوالي، يا ذکر مثالي، به وضوح يا به تلميح، تلنگري بزنيم به بلور خاطر ديگري. ورنه خطر اين هست که آدمي مانند سام 20 سالي بگذراند و تازه دريابد که حبابي است حاصل عمر از دست رفته اش. سام را خوب که نگاه کنيم تنها کسي نيست که کاري مي کند که مي توانست نکند يا مي توانست سال هاي عمر را بر کاري بهتر از اين بگذارد.

در همين باغي در شمال تهران که الان چشم جهاني به آن است و گروهي از نام آشنايان در آن جا ميهمانند، چند سال قبل پيرمردي به کار زندانباني مشغول بود که مي گفت از قبل ازانقلاب کارش همين بوده و مامور و نگهبان بوده است. گيرم به گفته خودش در آن روزگاران نگهبان خانه يي در حصارک و شاهد آمد و رفت دلبرکان و حالا نگهبان ويژه بند انفرادي اوين. حاج محمد فقير آدمي بود که روزگار پشتش را خم کرده و به فقر معتادش داشته بود، شادمان به يک دست لباسي که هر سال اداره زندان ها به او پاداش مي دهد. حال آن که در روز و شبان خدمت مانند ديگران پيژاما به تن داشت، همچون ميهمانانش. بد آدمي نبود، خبث طينت اصلاً نداشت. به وظيفه عمل مي کرد.

يکي در ميان با حاج محمد، نگهبان ديگري بود جوان و جوياي نام آمد، بر زندانيان سخت تر از آن مي گرفت که مقررات از وي توقع داشت، مدام فرمان مي داد و از جمله به پاسبانان جوان هم امر و نهي مي کرد و به تهديد از آنان مي خواست موقع بردن ميهمانان به هواخوري کلامي بر زبان نياورند يا وقت خدمت مبادا لبخندي بر لبان شان بنشيند، که اگر چنين شود گزارش شان خواهد داد.

روزنامه نگاري که بد حادثه گذارش را به آن باغ انداخته بود روزي از روزها به خشم آمده از بدزباني هاي جوان، به او گفت تو بيست و دو، سه سالي بيشتر نداري، 31 سال ديگر که در اين کار بماني، اگر خوب کار کني، تازه مي شوي حاج محمد. آيا اين بود سهمي که از خدا مي طلبيدي.

روزهاي ديگر که نگهبان جوان زنداني را به هواخوري مي برد، سکوت بود و برخلاف پيش او هيچ نمي کوشيد تا سکوت را با تذکر و تهديد و هشدار بشکند. روزنامه نگار پشيمان از سنگدلي خود خط نگاه او را دنبال مي کرد مگر دريابد آيا سوال او جوان را به فکر انداخته و به خود گفته چرا چنين سرنوشتي را براي خود برگزيدم. يا صد پرسش بدتر از اينها.

روزنامه نگار تا در آنجا بود پاسخ سوال خود را نيافت. و هر روز از خود پرسيد آيا به تلنگري که به خاطر جوان زدم خدمتي به او کردم. مي توان گمان کرد که سام سام به سوداي شهرت و حتي ثروت به اين کار درآمده باشد، اينک هم داراي موسسه يي است که بزرگ ترين توليدکننده حباب است و در آگهي هايش ادعا کرده انواع حباب ها را مي تواند بسازد و همين طور انواع ماشين هاي حباب ساز و طرح هاي جديد سرگرم ساز. اما چه بسيارند ديگران که اين را هم دستاورد ندارند، خود نمي دانند چطور به اين کارها درافتاده اند.

به روزگاران دور کسان مانند علی کمانگر و شش انگشتی بودند و فراوان بودند و مي توانستند تا ابد هم ناشناس بمانند و حتي خانواده شان هم ندانند که از کجا ناني به کف مي آورند و به حسرت مي خورند. اما دنياي امروز به شفافيتي که دارد به افشايي که در ذات آن است دنياي غريبي است. انگار رسانه هاي الکترونيک مدام از آدمي مي پرسند سهم تو از زندگي اين بود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

آن ها که حباب می سازند

این مقاله امروز اعتماداست

سام هيث که به او «سام سام حبابي» لقب داده اند هفته گذشته اعلام کرد سرانجام و بعد از 20 سال کوشش توانسته بزرگ ترين حباب جهان را بسازد و انتظار دارد نامش در کتاب رکوردهاي گينس ثبت شود. آري درست خوانده ايد، 20 سال براي ساختن حباب. او از اينکه سرانجام به چنين مقامي دست يافته خوشحال است و تنها مانده اينکه خبرنگاري او را در برابر اين پرسش قرار دهد که بعد چه خواهد شد.

سام اگر خيلي صادق و حاضرجواب باشد، راست و درست خواهد گفت يک حباب بزرگ که عکس اش در نشريات جهان چاپ شده است يا اگر طبع شوخ داشته باشد شايد جواب بدهد؛ همين که شما آمده ايد با من مصاحبه کنيد همين که نامم بر سر زبان هاست. اما کساني هستند که حباب را مي سازند و همين دستاورد را هم ندارند.

يکي از وظايف ما روزنامه نگاران این است که با سووالي، يا ذکر مثالي، به وضوح يا به تلميح، تلنگري بزنيم به بلور خاطر ديگري. ورنه خطر اين هست که آدمي مانند سام 20 سالي بگذراند و تازه دريابد که حبابي است حاصل عمر از دست رفته اش. سام را خوب که نگاه کنيم تنها کسي نيست که کاري مي کند که مي توانست نکند يا مي توانست سال هاي عمر را بر کاري بهتر از اين بگذارد.

در همين باغي در شمال تهران که الان باز چشم جهاني به آن است و گروهي از نام آشنايان ميهمانان آنند، چند سال قبل پيرمردي به کار زندانباني مشغول بود که مي گفت از قبل از انقلاب کارش همين بوده و مامور و نگهبان بوده است. گيرم به گفته خودش در آن روزگاران نگهبان خانه يي در حصارک و شاهد آمد و رفت دلبرکان و حالا نگهبان ويژه بند انفرادي اوين.

حاج محمد فقير آدمي بود که روزگار پشتش را خم کرده و به فقر معتادش داشته بود، شادمان بود به يک دست لباسي که هر سال اداره زندان ها به او پاداش مي دهد. حال که در روز و شبان خدمت مانند ديگران پيژاما به تن داشت، او و ميهمانانش. بد آدمي نبود، خبث طينت اصلاً نداشت. به وظيفه عمل مي کرد.

يکي در ميان با حاج محمد، نگهبان ديگري بود جوان و جوياي نام آمد، بر زندانيان سخت تر از آن مي گرفت که مقررات از وي توقع داشت، مدام فرمان مي داد و از جمله به پاسبانان جوان هم امر و نهي مي کرد و به تهديد از آنان مي خواست موقع بردن ميهمانان به هواخوري کلامي بر زبان نياورند يا وقت خدمت مبادا لبخندي بر لبان شان بنشيند، که اگر چنين شود گزارش شان خواهد داد.

روزنامه نگاري که بد حادثه گذارش را به آن باغ انداخته بود روزي از روزها به خشم آمده از بدزباني هاي جوان. به او گفت تو بيست و دو، سه سالي بيشتر نداري، 31 سال ديگر که در اين کار بماني، اگر خوب کار کني، تازه مي شوي حاج محمد. آيا اين بود سهمي که از خدا مي طلبيدي.

روزهاي ديگر که نگهبان جوان زنداني را به هواخوري مي برد، سکوت بود و برخلاف پيش او هيچ نمي کوشيد تا سکوت را با تذکر و تهديد و هشدار بشکند. روزنامه نگار پشيمان از سنگدلي خود خط نگاه او را دنبال مي کرد مگر دريابد آيا سوال او جوان را به فکر انداخته و به خود گفته چرا چنين سرنوشتي را براي خود برگزيدم و از همین روست که پریشان می نماید.

روزنامه نگار تا در آنجا بود پاسخ سوال خود را نيافت. و هر روز از خود پرسيد آيا به تلنگري که به خاطر جوان زدم خدمتي به او کردم.

مي توان گمان کرد که سام سام به سوداي شهرت و حتي ثروت به اين کار درآمده باشد، اينک داراي موسسه يي است که بزرگ ترين توليدکننده حباب است و در آگهي هايش ادعا کرده انواع حباب ها را مي تواند بسازد و همين طور انواع ماشين هاي حباب ساز و طرح هاي جديد سرگرم ساز. اما چه بسيارند ديگران که اين را هم دستاورد ندارند، خود نمي دانند چطور به اين کارها درافتاده اند.

به روزگاران دور چنين کسان بودند و فراوان بودند و مي توانستند تا ابد هم ناشناس بمانند و حتي خانواده شان هم ندانند که از کجا ناني به کف مي آورند و به حسرت مي خورند. اما دنياي امروز به شفافيتي که دارد به افشايي که در ذات آن است دنياي غريبي است. انگار رسانه هاي الکترونيک مدام از آدمي مي پرسند سهم تو از زندگي اين بود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, August 6, 2009

برای تو می نویسم


برای تو می نویسم . که می شناسمت. یک بار دیده ام ترا. اما انگاری که هزاری و میلیونی. نثر سبز داری حتی وقتی به رنگ خشم می نویسی. دلت آسمانی است. نامت را برای خود نگاه می دارم، اما عکسی را که گرفته ای می گذارم این جا و نوشته ات را هم می گذارم. تا بدانند که دل های سبز چه می کنند، بلکه اهل خشم و نفرت از ارتفاع نفرتشان بکاهند و چون آن پاسبان سر چهارراه بچه ها را بچه های خود بگیرند و ملتمس بگوید خیلی خوب دیگر بروید بروید بستنی بخورید. ادامه جمله پاسبان نگفته پیداست بروید وگرنه می آیند و من شب باید در خانه برایتان گریه کنم. این دل های سبز ادامه جوانی ما هستند وقتی بر لوله تفنگ سربازان ارتش شاهنشاهی گل کاشتیم. اما در زندگی گل نکاشتیم. شما گل بکارید در هر گلدان دلی. نامه اش را بخوانید.من اگر آن جا بودم هم بدین خوبی نوشتن نمی توانستم.

برای تو می نویسم که به من لبخند زدی در آن آفتاب داغ... و لبخندت را من از چشمهایت دیدم که دهانت مثل من پوشیده شده بود.. به قصد نا شناس ماندن. و کلامی بینمان نبود.. که در سکوت راه می رفتیم... من و تو .. و هزران نفردیگر .. میلیونها آدم دیگر
برای تو می نویسم که سایه ای بودی آن شب در آن تاریکی پشت بام . روی خانه کوتاه تر جهت صدایت را که دنبال می کردم ..می رسیدم به صدایی که در هوا منفجر می شد.. شبیه آتیش بازی: رنگارنگ، در هوای تهران ..رنگی ..بلند.. “خدای ما بزرگ است”..خدای ما ترکیب ماست.. اجماع این بمب های رنگی که در هوا منفجر می شود..در هوای گرفته تهران . نمی دیدمت.. تاریک ترین نقطه ایستاده بودیم هر دو.. به قصد ناشناس ماندن.. در این آتش بازی رنگارنگ.
برای تو می نویسم.. که دستخطت به من شبیه است .روی دیوارهای شهر .. و از جلوی دیوارهای کوچه سبز خانه خاله که می گذرم ..کلمه هایت را چند باره می خوانم دقیق و با حوصله که میدانم در نوشتنشان شتاب داشتی.. شتابی که نقطه های دیکتاتور را جا انداختی.. من با حوصله می خوانم چند بار تو را تصور می کنم در آن شتاب و ترس و با دستخطی شبیه من.. و شبیه همه ..برای ناشناس ماندن..
برای تو می نویسم که جوابم را امشب بلند فریاد زدی. وقتی که هنوز صدا ها بلند نشده بود و پدر می ترسید که صدای تنهای ما در کوچه بپیچد و ما تنها باشیم وموتوریها از راه برسند و صدای خورد شدن شیشه ها بیاید و عربده های گوش خراش آنها که به قصد ترساندن ما آمده اند . اما تو فریاد زدی صدایت پایان ترس بود ..صدایمان به هم پیچید در آسمان.. و از دوردست تر صدایی گاهی به تو..گاهی به من پیوست و ترتیب الله و اکبرهایمان را به هم همه ای شبیه کرد.. زیاد که می شویم.. صداها به هم ریزید همه همه ای بلند می شود.. همه همه من را و تو را در خودش حل می کند و در آن حل شدگی ..ما ناشناس می مانیم.. ما یکی از همه این صدا های بلندیم .
برای تو می نویسم
که نمی توانم ببینمت.. که باید ناشناس بمانیم برای هم.. و برای او که ایستاده است به قصاوت در میان ما سرگردان و نا توان است از تفکیک ما ..که نا توان است از تسخیر این صداها در شب.. در آسمان ..در بزرگی بی سر و ته تهران.
برای تو می نویسم که دستانت را گذاشتی دو طرف صورتم و دود سیگار را فوت کردی توی چشمانم و چششمهایم نمی دید که ببیند و بشناسد صورتت را.. چشمهایم می سوخت ..چشمانم که باز شد، دود رفته بود.. تو هم
برای تو می نویسم که در را باز کردی به روی ما که وحشت زده پله ها را دویده بودیم و صدای خورد شدن در پشت سرمان می آمد.. و در انبوه صورت های وحشت زده که به خانه تو هجوم آورده بود صورت تو گم شد..و من نمی دانستم که تو کدام از مایی که در خانه کوچکت را به روی ما گشودی..
برای تو که رد پای باتوم بر تنت ماندگار شده.. و من نمی شناسمت .. وکبودی را نمی توانم ببینم زیر این همه تن پوش هر روزه.
می خواهم ببینمت دوست ناشناس من.. می خواهم یکی از این شبها پله های خانه را پایین بدوم بیایم خانه ات را پیدا کنم صورتت را ببینم در روشنایی. اسمت را بشنوم با صدای خودت. بگویم برایت که بودنت.. زنده بودنت ..صدایت ..حضورت.. این شهر را برای ابد شهر من می کند.
می خواهم تمام روز از تصور بودنت جایی در این شهر، زنده بودنم را جشن بگیرم.
می خواهم با چشم های بسته جایی ته ذهنم به تو خیره شوم صورتت را توی دفترهای طراحیم ترسیم کنم با آن دو چشم بزرگ و سیاه ..با آن چشمهای ریز روشن .. با آن یگانه نگاه رنجور.. امیدوار ..صبور ..کاغذهایم سیاه می شود از خط خطی ترسیم صورتت .. هزاران صورت تو .. هزاران چشمان تو
برای تو می نویسم که شب هنگام نزدیک های صبح ایستاده بودی آنجا.. تنها تکیه به دیوار آجری و من در آن گیجی بی حد شبهای تهران پنجره ماشین را پایین می آورم که دستم را دراز کنم به سمتت.. با آن دو انگشت کشیده به نشانه پیروزی.. دستانت را بالا بردی به ثانیه ای و آن لبخند روشن. چه ذوقی کرد چشمهایت . چه ذوقی دارد تصویر پیروزی

می خواهم روزها را جلو بزنم تا برسد آن روز بزرگ.." بهار تهران ".. که دستت را به من می دهی.. و صورتت را می بینم و بلند بلند می خندیم به این که چه ساده صلح را پیدا کردیم.. به اینکه "دیدی چه زود گذشت؟.. دیدی تمام شد سیاهی تهران؟.."
برای تو می نویسم ... که ایستاده اند در میانمان ..تماسمان را قطع کرده اند.. که نکند تک جمله کوتاهی از من برسد به تو ..
که از زنده بودنت با خبر شوم ..که نامت را بدانم..که صورتت را ببینم .. که از تنها نبودنمان با خبر بشویم.. که از بیشمار بودنمان با خبر شویم
دستت را می گیرم ..جایی میان خواب هایم بی واسطه..مستقیم..
در گوشت زمزمه می کنم : تو تنها نیستی . ترسهایمان تمام شد..
.. ما تنها نیستیم .... ما ایرانیم.
دستت را میگیرم میان خواب و بیداری دم صبح، بعد از کابوس های شبانه .. باد خنکی لا به لای درخت های باغچه می پیچد.. مرداد ماه تهران ..کسی توی گوشم زمزمه می کند :
دستت را به من بده..
نامت را به من بگو
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, August 2, 2009

شيري در قفس


مقاله ای است که در سالگشت تبعید دکتر محمد مصدق برای صفحه تاریخ اعتمادملی نوشته ام

مصدق در احمدآباد بود و نسلي شيفتگي خود را به او، به نسل بعدي واگذار مي‌کرد. همين بودنش انگار اميدي بود که ظلم همه‌گير نمي‌شود، که مردم طاقت از دست نمي‌دهند تا رشته امور بگسلند و در خيال آباد شدن به خرابي‌شان گذر افتد. محصور بود و جز خانواده‌اش، آن هم آخراي هفته، کسي به ديدارش رخصت نداشت اما سايه‌اش بر سر شهر بود. عکسش پنهاني دست به دست مي‌شد و خبر هر حرکتش به گوش آنها که بايد مي‌رسيد.

در سر هر که سودايي پژواک صداي او بود. مصدق مظهر شده بود. مظهر حق‌طلبي، مظهر خواستن و توانستن، شکست خورده بود و نخورده بود. گفته بود راضي نيست مجسمه‌اش را بسازند اما مجسمه‌اي در خانه دل فرهيختگان شهر بود.

حاضر بودم هر چه داشتم و نداشتم بدهم و ساعتي را مثل حميد وارد قلعه احمدآباد شوم و مجاز باشم از پاپا عکس بگيرم. اما نمي‌شد چون من حميد نبودم و بابابزرگم اسمش دکتر محمد مصدق نبود. و همين بس بود که آرزو به دلم بماند که از نزديکش ببينم. بار اول که حميد عکس‌هايي را که از او گرفته بود با آن سر بزرگ و بيني عقابي ظاهر کرد، در همان تاريکخانه خانه‌شان، کاغذخيس را با گيره‌اي گرفته بود جلوي چشمم. پشت هم سوال کردم «اينجا چه دارد مي‌گويد» «به کي مي‌خندد» با «مادربزرگت چطور حرف مي‌زند»، «اين روستايي کيه که دست به سينه و مودب ايستاده است». اينجا بود که گفت «نبات علي» و اينجا بود که گفت «تازه لقا نيست در عکس، جلو نمي‌آيد، آقا باهاش ترکي حرف مي‌زند، اگر بداني چه رابطه‌اي دارد با آقا».

يک بار که خانم ضياء اشرف بيات دختر بزرگ دکتر مصدق، غروب جمعه وقت جدا شدن از پدر، از غمي که در چهره دکتر ظاهر شده بود، از تصور اينکه دارند مرد پير را تنها مي‌گذارند و بروند گريه‌اش افتاد، دکتر مصدق همانطور که عصا زير چانه داشت گفت بلند شيد برويد به زندگي‌تان برسيد من اگر کاري داشتم لقا هست. و همه ديده بودند که لقا همانطور که چادر نمازش را به سر انداخته و داشت بشقاب‌ها را جمع مي‌کرد از اين که نامش بر زبان آقا جاري شده بود چنان دستپاچه و شرمگين شد که سيني از دستش افتاد. تند رفت و نبات علي آمد و خرده بشقاب‌ها را جمع کرد.

نبات علي که آشپزي مي‌کرد و اهل احمدآباد بود و باباش هم رعيت خانم نجم‌السطنه بود بيشتر شب‌ها تشکش را مي‌آورد و جا مي‌انداخت، کنار همان اتاق مي‌خوابيد که آقاي دکتر تختش همانجا بود. تابستان‌ها هم در حياط جا مي‌انداخت، زير پنجره اتاق دکتر. نبات علي باورش بود که همه چيز دنيا در کتابچه‌اي است که بالاسر آقاست. هر چه مي‌خواست مي‌پرسيد و نگاهش به کتابچه بود، گرچه خواست‌هايش محدود بود. سيني ناهار را که مي‌گذاشت روي ميز جلوي رختخواب يا وقتي مي‌آمد ببرد با حجب و ادب مي‌پرسيد. اگر شرح باغچه و سيزيکار و دو تا گوسفند نبود، اگر خبر مرگ و عروسي احمدآبادي‌ها نبود، مي‌رسيد به سوالات خصوصي «آقا چند روز مانده به سيزده رجب». و دکتر عينکش را به چشم مي‌زد و با همان دقتي که در زندان لايحه دفاعيه خود را تهيه مي‌کرد، تقويم را ورق مي‌زد و مي‌گفت هفت روز.

بعدها حميد بارها درباره اين نبات علی حرف زده بود. همان که با زن و بچه‌اش ساکن قلعه احمدآباد بودند و تنها مونس روزان و شبان شيري که در قفس پير مي‌شد. آن نظام که افتخار مي‌کرد که بزرگ‌ترين قدرت منطقه شده از او همچون سگي مي‌ترسيد. و همين است سزاي زورگويان که در عالم واقع موش‌اند و هميشه هراسانند، خشونت‌شان هم از همين هراس مدام ‌است. وگرنه آن مرد با سر بزرگش و با بيني عقابي‌اش کي بود، خودش مي‌گفت کدخداي قلعه احمدآبادم با پنج سر رعيت، سه تا حاجب و نگهبان، يک گاو و سه گوسفند، هشت تا مرغ و دو تا خروس

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, August 1, 2009

موستوجبی موستوجبی


امیر بهادر جز استبداد چیزی در سرش نمی گنجید، تنها بلد بود هر صبح از دربار که می آمد بهانه می گرفت و چند تائی را مجازات می کرد، به زید و عمر رحم نمی کرد و به همه سخت می گرفت و بر همه ستم می راند.

در همه امور چنین بود به طوری که در خانه هم اعتقادی جز این نداشت و ترکه های نر برایش از کوهپایه های سبلان می آوردند، در حوض می انداختند تا به قول خودش آب دیده شود بعد بچه ها، نوکرها و مطبخ نشینان و حتی صبایای خود را گهگاه با آن ترکه نوازش می کرد تا از یاد نبرند اطاعت خود. خودش هم البته اطاعت از یاد نمی برد.

این امیربهادر با این خصوصیات و آن سبلت از بناگوش گذر کرده خیلی هم حسود بود و حاضر نبود تحمل کند که مردم از دیگری تعریف کنند. وقتی شنید مردم از برادران معیر به خوبی یاد می کنند که مادری مانند عصمت الدوله، دختر عزیزکرده شاه داشتند و پدری مانند معیرالممالک، به فکر افتاد که راز محبوبیت آن ها را بیابد و همان طریق بسپارد. گفتند عصمت الدوله سالن وسیعی دارد و در آن از ظهر تا پاسی از شب نوازندگان نامدار زمان می زنند و می خوانند و در چهارگوشه سالن چهار پایه گذاشته اند و عده ای مشغول نقاشی هستند.

وقتی هم تابلوشان تمام می شد عصمت الدوله حاضر بود به قیمت خوب بخرد. این کار را برای خدمت به هنرمندان می کرد. امیربهادر هم تصمیم گرفت همین کار را بکند. داد سالنی درست کردند که نه نورگیرش مانند سالن معیر حساب شده بود و نه پنجره و نشیمن گاهش بدان خوبی. با وجود این به اصرار او چند تنی از اهل هنر راهی منزل وی شدند. نقاشان جوان گفتند چه باک اگر آن پذیرائی مدام عصمت الدوله در کار نیست، چای دم به دم نمی رسانند با روی خوش تا نقاشان لبی تر کنند، همین قدر که آدمی مانند امیربهادر دومین سالن هنری را در تهران باز کرده غنیمت است. برخی ایراد گرفتند که سالن بدون ساز و آواز نمی شود باز ندا در آمد که ولش کنید این امیر با موسیقی رابطه ای ندارد و باکی نیست.

اما یک ماهی از برپائی سالن امیربهادر گذشته بود که او به بازدید رفت به یکی گفت چرا آهوئی که کشیده ای این قدر لاغر و مردنی است، یک پس گردنی زد. به آن دیگری بد گفت که مرد حسابی به چه جرائی نقش مرا در صفحه کشیده ای و فریاد زد ترکه. هر چه نقاش بخت برگشته التماس کرد که قصد خودشیرینی داشتم و تصور کردم شما هم مانند معیر پاداشی مرحمت می داری و خلعتی می بخشی، به خرج سردار نرفت، هر چه در گوشش گفتند خب سالن همین است و نقاشان همین طور باید آزاد باشند فایده نکرد و بعد هم داد نقاشان را از دم کتکی زدند. سالن هنری را بستند. نوکران دسته جمعی دم گرفتند: موستوجبی.

بعد از دو ماه باز سردار پیام فرستاد به شاگردان دارالفنون که هر کس نقاشی می خواهد سه پایه و رنگ آماده است، سالن آفتابرو و مخلا، باز عده ای از نقاشان آمدند و کمبودها را نادیده گرفتند و باز یک ماهی گذشت دوباره سردار بهانه گرفت و داد زد ترکه. و بعد هم مثل دفعه قبل همه نقاشی ها را پاره کرد. باز نوکرها با ترکه دست به سینه صف کشیدند و خطاب به نقاشان جوان به آهنگ می خواندند موستو جبی. [یعنی مستحق مجازات هستی]

چنین بود که روزی قیزمولوک سوگلی سردار که از بستگان سلطنت بود، و سردار از او حرف شنوی داشت او را مخاطب قرار داد که سردار این چه کارست می کنی ، اصلا چه داعیه داری سالن درست کنی، این بچه های نه نه مرده چه گناه کرده اند که صدایشان می کنی با اصرار که بیائید و رونق سالن شوید، اما بعد به ترکه شان می بندی و نقاشی هایشان را هم پاره می کنی، ناله و نفرین مادرشان را مگر نمی شنوی. پاسخ این بود که سردار پزش را خوش دارد. همین که مردم بگویند سردار بهادر اهل هنرست و هنردوست، اما وقتی می دید که این ها در سالن هر چه می خواهند می گویند و بی اذن و رخصت اش هر چه را می خواهند می کشند تازه موقع ورود سردار چندان تواضعی هم نمی کنند، تحملش از دست می رفت. به قیرمولوک گفت تازه اگر من تنبیه نکنم ترکه هام خشگ می شوند، تخت شلاقم را چه کار کنم. بابا قاپچی کی شنل قرمز به تن کند.

حالا این حکایت امروز ماست، یکی به امیربهادر بگوید ما را چه به انتخابات و حزب و رقابت حزبی و سیاسی. سردار ما را چه به روزنامه و آزادی بیان. مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است.

می توان از پزش گذشت. چون بنگرید همان هشت سال که آن اعتبار و آبرو نصیب کشور شد و همه جهان تهنیت گوی شما شدند که به به چه رشد و آرامشی، دیدید که نوکرانتان چه خون به دل بودند، به زحمت افتادند و دست به خون آن چهار آلودند. بعد ناگزیر شدند سعیدی را بفرستند که گلوله ای در مغز سعید دیگری رنجه بفرماید. مجبور شدند به جان دانشجویان بیفتند در هجده تیر. جهانگردانی را که الان فرش سرخ برایشان پهن می کنند به گلوله ببندند.و هزار زحمت دیگر.

و نگاه کنید همین روزها را که دستگاه بیرونی سردار چه آماده و حاضر به یراقند ، همه مهیای جان دادن در راه آوردن تخته شلاق، کیست که مهیای گشودن سالن آفتابرو باشد. نگاه کنید این صف بلند را با شعارهای هیستریک. چه شادمانی وجودشان را در بر گرفته. خانه که گفته بودند دو روزه می سازند که ساخته نشد، مشکلات هوائی را که می گفتند دو ماهه از بین می برند که از بین نرفت، مملکتی که گفته بودند گلستان می شود که گورستان شد. حالا فقط مانده رکورد شکنی در تعداد متهمان در یک جلسه. می توان به کتاب رکوردها معرفی شان کرد. صدنفر در یک مجلس. الحق باید به چنین برنامه ریزی افتخار کرد. اصلا نشاندن چند لات و رذل و پنجاه دانشجوی امید آینده کشور در کنار هم و هفت هشت پیرمرد اهل سیاست در کنارشان .
مگر کم کاری است. فقط می ماند حرف قیزمولوک که گفت با ناله و نفرین مادرشان چه می کنی سردار. سردار گفت امسال میروم عوضش زیارت، چهارصد نفر را شام می دهیم . ده تا گوسفند هم قربان می کنیم.

دم در سالن دادگاه دیروز در محاکمه فله ای می شنیدم عده ای انگار با دیدن متهمان در غل و زنجیر فریاد می زدند صدایشان بلند بود. در نظرم آمد ابطحی هم با آن شوخ طبعی که دارد خودش دم گرفته به خودش می گوید: موستوجبی... موستوجبی...

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

مخترعان ما کجايند

این مقاله این هفته اعتماد است

جزوه يي رسيده و در آن چند چيز براي فروش عرضه کرده اند، يکي يک باتري خورشيدي است که به اندازه کف دست است و پشتش چسب دارد و مي توان به هر چه - حتي پشت لباس - چسباند و انرژي مي گيرد از خورشيد و ذخيره مي کند. ذخيره اش آنقدر هست که لپ تاپي را هشت ساعت اداره کند و تلفن همراهي را 44 ساعت متصل نگه دارد.

تکه ديگر يک کوله پشتي است که در سطح عقبي آن باتري خورشيدي است. دو نوع است؛ در يکي پيداست که باتري خورشيدي دارد و در يکي پيدا نيست. اين کوله را بر دوش مي گذاري و فقط يک ساعت بايد پشت به آفتاب راه بروي تا باتري اش ذخيره شود، حالا هم فندک داري هم تلفن همراه، هم دوربين و هم لپ تاپ و نقشه خوان. يعني امکان گم شدنت نيست ديگر. امکان ندارد فراموشت کند جهان. در صفحه بعدي اين جزوه دوچرخه يي هست، کمي از دوچرخه عادي گران ترغ به پول ما حدود 200 هزار تومانف که وقتي دوچرخه سوار پا مي زند، انرژي توليد مي کند. بعد از کشف، فهمش دشوار نيست. يک توربين کوچولوي نيم کيلويي کنار چرخ هاست که در زمان ما چراغ دوچرخه را روشن مي کرد و حالا انرژي مي فرستد و در يک صفحه به وزن 100 گرم ذخيره مي شود تا سه روز چراغ دوچرخه يا 16 ساعت لپ تاپ و سه روز تلفن همراه را روشن نگه مي دارد.

يکشنبه هم در آبزرور خوانده بودم اختراعي که به دسته عينک متصل است و از آنجا به عصب بينايي. از اين طريق هر چه را چشم مي بيند اين وسيله از طريق ماهواره مي فرستد به هر جا که بخواهي. يعني در حقيقت چشم کار دوربين را مي کند و آن دسته عينک کار تلفن همراه يا وسيله فرستنده تصوير. در سال 2010 به نوشته آن روزنامه مي توان عينک را زد و هر چه ديده مي شود در يوتيوب غيا سايتي که لابد در زمان خود ساخته مي شودف به نمايش درآيد. نفس خواندن اين خبرها وسوسه برانگيز است. چه رسد که کسي مانند من هوس جواني و خبرنگاري کند و سر در پي سازنده اين باتري هاي کوچک خورشيدي بگذارد يا دنبال مخترع عينکي شود که بي سيم از مغز تصوير مي گيرد.

زمان زيادي نخواست، در کمتر از نيم ساعت در بزرگراه مجازي به مرکزي رسيدم که بايد. هر کدام از اين وسايل در جايي ساخته شده بود. اول حيرت آنجا بود که سازنده ندارند اين وسايل، به عنوان مخترع و دارنده حقوق مادي و معنوي اثر، يک آزمايشگاه در دانشکده يي در ادينبورو يا کيوتو يا پنسيلوانيا ثبت است. با رسيدن به اين اطلاعات حيرت از ساخته ها جايش را به حيرت از نظامي داد که چنين راه حل هايي براي گردش علم مي يابد. خلاصه کنم. دانشکده ايکس در لابراتوارش وسيله يي مي سازد و ثبت مي کند و ميليون ها درآمد خرج دانشکده و لابراتوار و حقوق استاد و وام به دانشجويان کم بضاعت و جذب استادان بهتر مي شود. پس دوچرخه و کوله پشتي فراموش شد و اين جست وجو آغاز شد که آيا فقط دانشگاه هاي معتبر راقيه هستند که چنين فکر درخشاني را دنبال مي کنند و چنان نتيجه يي به دست مي آورند، جست وجو حاصل باز هم حيرت آور داد. نام دانشکده هايي در برازاويل غکنگوف، در نايروبي غکنياف، بهارات غهندف هم در زمره جاهايي ثبت بود که اختراع داشته اند و به نام شان ثبت شده است.

نفس اينکه کار تيمي چندان جا باز کند که اختراعات از آشپزخانه دخترک 16ساله به کار جمعي دانشگاهي راه ببرد و توسط کساني شکل گيرد و تکميل شود که نيازي به گذاشتن اسکورت برايشان نباشد، مرغ انديشه را پرواز داد، به تحسر واداشت، وادارش کرد لعنت به اين نفت بفرستد که جوامع را معتاد و مبتلاي طلاي سياه کرده است و از انديشه بازداشته است و انديشمندانش را به تبعيد فرستاده است. در اين جست وجو به هشت نام برخوردم که به احتمال قوي ايراني هستند اما در هيات استادان مراکز علمي ديگر.

در اين جست وجو هر چه کردم مخترع چماق الکتريکي و شلاق و باتوم شوک ساز نديدم
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook